کتاب بلور، دخت ایرانی؛ جلد دوم
معرفی کتاب بلور، دخت ایرانی؛ جلد دوم
کتاب بلور، دخت ایرانی؛ جلد دوم نوشتهٔ مهیار رساطلب است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب بلور، دخت ایرانی؛ جلد دوم
کتاب کتاب بلور، دخت ایرانی دربارهٔ دختری است که در جلد اول به علت حملهٔ روسها خانوادهاش یا کشته شده و یا مفقود شدند. دختر عضو کوچک خانواده محمدعلیخان میشود و در ادامهٔ زندگی پرتلاطمش داستانهایی پرشور پدید میآید. نسیم مطبوعی صورتش را نوازش میداد، موهای لخت و خرماییاش همچنان در باد میرقصید، آن هم وقتی که در بلندترین شاخه آقادرخت نشسته بود. درختی که برای اهالی فومن مقدس شمرده میشد.
گاهی کارش این بود تا کاری کند که دیگر همسالانش جرئت انجامش را ندارند. دخترهای همجنس خودش که هیچ، حتی پسرها هم جرئت نداشتند تا از آقادار یا آقادرخت معروف بالا بروند. اگر کسی میدید، بدون شک بلوایی به پا میشد. ولی بلور دوست داشت تا در بالای بلندترین شاخه بلندترین درخت بنشیند و دوردستها را نگاه کند. جایی که نمیدانست کجاست اما از درون قلبش حسش میکرد.
او حالا دختری ۱۴ساله بود. معجونی از ظرافت و شادابی مادرش ماهرخ، جگر ارسلان و جذبه و تدبیر خانجان.
درست است که این دختر چیز زیادی از مادر و پدرش به یاد نمیآورد اما همیشه خاطرات مبهم از خانوادهای دور، او را وامیداشت تا به بالای درخت برود و به دوردستها نگاه بیندازد.
خواندن کتاب بلور، دخت ایرانی؛ جلد دوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بلور، دخت ایرانی؛ جلد دوم
صورتی سفید با چشمانی درشت، هیکلی باریک به همراه موهای لخت، از بارزترین مشخصههای این دختر بود.
هر وقت که آنجا مینشست و به سبزی سراسر سبز کوهای ماسوله نگاه میکرد، دستار روی سرش را برمیداشت تا باد و آفتاب، یکجا سر و موهایش را نوازش کنند. گویی او خود ارسلان است در حال لذت بردن از مارپیچ زیبا و نقره ای رودخانه قزل اوزن.
آن بالا که مینشست، ضمن لذت بردن از مناظر بینظیر اطراف، ناچاراً رفت و آمد اهالی و رازونیازشان را در زیر درخت میدید.
میدید که گاهی کسی، برای رفع مشکل زندگیش زار زار گریه میکند و گاهی کسی، برای اینکه به حاجتش رسیده شمعی روشن میکند و قربان صدقه خدا میرود.
عاشقهایی را میدید که برای رسیدن به عشقشان یواشکی به زیر درخت میآیند و نامهای از آنچه در دل دارند بر زیر ریشههای درخت فرومیکنند، بعد به سرعت میروند.
البته گاهی خیلی خیلی کم، دلبرهایی که به بهانه دعا برای لحظات کوتاهی در زیر درخت همدیگر را ملاقات کرده و سپس به سختی از هم جدا میشدند.
بلور در تمام سالهایی که در خانه محمدعلی خان زندگی میکرد فهمیده بود که دختر آن خانه نیست. حدش را خوب میدانست خصوصاً با تذکراتی که خان به دور از چشم خانجان در این مورد به او میداد.
ولی جدای این احوال، خانجان را به اندازه مادر نداشتهاش دوست داشت و البته خانجان هم برای دخترخواندهاش جان میداد اما در زیر سایه سنگین محمدعلی خان.
خان که از اول قبول کردن بلور را به عنوان دختر با اکراه پذیرفته بود حالا تقریباً تکلیف را برای مادر و دختر ناتنی روشن کرده بود. پس با این اوصاف بلور نه دختر خان بود و نه خدمتکار عمارت. بلور دختر خاصی بود با جایگاه خودش. کسی که همه دوستش داشتند حتی ناصر و منصور، پسرهای وارث خان.
و اما بایار؛
مردی که بزرگ شدن بلور را لحظه به لحظه زیر نظر داشت و با اجازه خانجان او را آنچنانی که دوست داشت آموزش داد. اصلیت بایار لر و مهارت عجیب او در بازی با چوب ریشه در دوران جوانی و رسم و رسومات زادگاهش داشت. چنان از چوب به عنوان اسلحه استفاده میکرد که به راحتی حریف ده نفر میشد و چنان ضرباتش را به هدف میزد که خان قالباً فلک کردن رعیت را به او میسپارد. ضمن اینکه مردی بسیار باهوش و زیرک بود. او زودتر از خانجان فهمیده بود که خان میل ندارد بلور را به عنوان دخترش بپذیرد پس سعی کرد به آرامی دخترک را زیر پروبال خود بگیرد. خان هم وقتی این موضوع را فهمید، که بلور پدرانه بایار را دوست داشت. اتفاقاً خان، از چنین اتفاقی خوشحال هم شد چون احساس کرد میتواند از بار مسئولیتهای بلور شانه خالی کند. پس بایار، هم برای دختر پدری کرد و هم چوب بازی را تمام و کمال در نهایت ظرافت به او یاد داد. طوری که تمام پسرهای فومن میدانستند اگر با چوب بلور طرف شوند، استخوانشان نشکند حتماً نرم خواهد شد.
محمد علی خان اخمو، وقتی برای اولین بار چنین قابلیتی را از بلور دید، از هیجان برایش چند مرتبه کف زد. نه اینکه اصلاً بلور را دوست نداشته باشد،،، نه. فقط نمیتوانست او را به عنوان دختر خودش بپذیرد. وگرنه هم از سواد این دختر بهره میبرد و هم از جنم او خوشش میآمد.
پای درخت که خلوت شد، دختر خودش را تکان داد و شاخه به شاخه پائین آمد. بر روی پائین ترین شاخه دوباره کمی به اطراف نگاه انداخت و وقتی کسی را ندید، بر روی جایی که چوبدستی اش را پنهان کرده بود پرید. چوب را برداشت و به سمت عمارت به راه افتاد.
هنوز مسافتی نرفته بود که چند پسر و دختر هم سال خودش به سرعت و دوان دوان از کنارش گذشتند. انگار که پی چیزی میدوند. بلور همه آنها را میشناخت پس داد زد: آهای کاظم.
یکی از پسرها ایستاد، به آرامی نزدیک شد و همانطور که حواسش به چوبدستی بود گفت: چکارم داری؟
بلور گفت: چه خبر شده؟ کجا میروید؟
پسر با دست سمت میدان فومن را نشان داد گفت: زینت، دختر کدخدا مرده، بیچاره کدخدا وسط میدان داد میزند و گریه میکند.
بلور متعجبانه پرسید: زینت؟ چرا مرده؟ مگر مریض بود؟!!
کاظم دوباره نگاه چوبدستی کرد، لبان خشک شده اش را با زبان خیساند و همانطور هیجان زده گفت: ببینم میدانی روسها همین دیروز در زیده کمپ زده اند؟
بلور گفت: میدانم.
کاظم ادامه داد: خوب دیگر، دوتا از افسران روس که مست بودند زینت را تنها گیر آورده و مزاحمش شده اند. زینت هم امروز صبح خودش را کشته.
بلور پرسید: آخر چرا؟ چرا خودش را کشته؟
کاظم ملتمسانه گفت: نمیدانم به خدا، میخواهم بروم ببینم چه خبر است. میگذاری بروم؟
بلور گفت: عجله داری که بروی بدبختی مردم را ببینی؟ بدبختی مردم آخر دیدن دارد؟
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱۰ صفحه
نظرات کاربران
اینم خدمت اونایی که منتظرش بودن. این کتاب نوشته خودمه پس به من حق بدید بهش ۵ستاره بدم. برای نوشتن هر دوجلد این کتاب ۵سال از عمرم رو گذاشتم و در حداقل ۲۱ روستا چند روز خوابیدم. باید بدونید که
کتاب خوبی بود واقعا ما تو این ژانر و سبک نویسنده خوب کم داریم همه جا خوب بود فقط کاش اون قسمت دیدار خواهر برادر یکم قابل باورتر میشد اینجوری زیاد جور نبود ک تو ی شب همشون همدیگرا پیدا
جلد دوم کتاب بلور، دخت ایرانی در ادامه جلد اول و به غایت زیبا و دلنشین نوشته شده، داستان جذاب با شخصیت پردازی قوی و ادبیات بسیار عالی.
رمانی پرکشش و شخصیت پردازیهای درست و بجا البته به نظر توصیفات ایران اون زمان مقداری ناقص بود. در واقع نویسنده اطلاعات بسیار محدودی از آداب و رسوم و سبک زندگی آنزمان ارائه کرده است. ولی جذاب و خواندنی است
با سلام من جلد اول رو خوندم خیلی تاثیر گذار بود جذابیتش بیشتر برام این بود که واقعیت داشت و کسی توانسته این همه اطلاعات رو یکجا جم کنه برام ارزشمند بود جلد دوم رونخوندم توصیه کردن از،طاقچه گوش کنم
همین الان تمومش کردم.دلم برای شخصیت های قصه تنگ میشه 🥹
واقعا لذت بردم از نثر روان وبدون از حاشیه با شخصیت های متن همزاد پنداری عجیبی پیدا کردم که این ناشی از قلم توانمند نویسنده ی محترم که توانسته است مخاطبش را به سفری در عمق تاریخی نه چندان دور
سلام به همه دوستان کتاب فوق العاده ای بودتنها مشکلش نگارشش بود که من بهش عادت کردم از بس قصه جذابی داشت و به همه واقعا پیشنهادش میکنم بنظر کمی شبیه به سریال خاتون بود و ارسلان منو یاد شیرزاد ملک
وقتی تموم شد واقعا دلم برای همشون تنگ شد واقعا بینظیر بود انگار هرلحظه با ماهرخ ارسلان حسن منور بلور و رضا زندگی کردم❤️🥲 فقط یه سوال جناب رساطلب، جلد سوم نداره این کتاب؟
یه داستان واقعی و تاریخی از زندگی مردمان عادی، دیگه آخراش نتونستم گریهمو کنترل کنم