دانلود و خرید کتاب من هم نون نوشتن را دوست دارم رزا قاسمی

معرفی کتاب من هم نون نوشتن را دوست دارم

کتاب من هم نون نوشتن را دوست دارم را که مجموعه‌ای از چند داستان کوتاه است، انتشارات نواندیشان دنیای کتاب منتشر کرده است. نویسندگان این مجموعه عبارت‌اند از: الهام کریمی، رزا قاسمی، یکتا ارزانی‌پور، زهرا درویشی، گلسا امام جمعه، فاطمه عالمی‌رستمی، سارینا شکوری بجارکنی، یاسمن فرنودی، ریحانه شکوهی اصل، الیسا دهقانی اشکذری، الینا واحدی، پانته‌آ بهاری، بیتا علی نقی، ملودی بابایی و مهشید علیزاده.

درباره کتاب من هم نون نوشتن را دوست دارم

دنیای داستان، هزارتویی است با هزار رنگ و نقش که کافی‌ است قدم در آن بگذاری، قدم‌گذاشتن همان و دلبستگی به آن همان. می‌گویید چطور؟ شاید بد نباشد چند قدمی با کتاب من هم نون نوشتن را دوست دارم همراه شوید. این داستان‌ها راویان مختلفی دارند، یا اول‌شخص هستند یا سوم‌شخص، اما گویی همهٔ آن‌ها را می‌شناسید؛ شاید زن باشد، می‌توانید حتی توی خیالتان بسازیدش... احتمالاً مادری جوان و سوال پشت سوال که پس شوهرش کجاست؟ چرا بچه‌اش گرسنه است؟ شکل و شمایل بچه شما را یاد عکس‌های کودکان گرسنه نینداخته؟ اصلا بعدش چه می‌شود؟ زن آیا دزدی می‌کند تا شکم بچه را سیر کند یا مجبور می‌شود به گدایی؟ چرا خودتان ادامه‌اش نمی‌دهید؟

می‌بینید همین اتفاق‌هایی که دورو برمان می‌بینیم یا می‌شنویم چقدر راحت داستان می‌شوند. فقط احتیاج داریم حس‌هایمان را قوی کنیم و تخیلمان را پرو بال بدهیم.

این مجموعه را نویسندگانی نوشته‌اند که در کلاس‌های انجمن پژوهش داستان فرزانگان هشت، از سال ۱۳۹۹ گرد هم آمدند. داستان‌های مجموعه پیش رویتان توسط دانش‌آموزانی که مایل به ارائهٔ داستان در جشنوارهٔ پلکان در سال ۱۴۰۱ بوده‌اند، با همت خانم محبوبه داوری و انتشارات نواندیشان دنیای کتاب و لطف واحد پژوهش فرزانگان هشت گردآوری شده است.

 آن‌ها در کلاس داستان‌نویسی جمع شدند تا اصولی را یاد بگیرند برای پرورش حس‌هایشان، برای وسعت‌بخشیدن به دایرهٔ تخیل‌هایشان و داستانی‌کردن خاطره‌ها، شنیده‌ها و دیده‌ها... اما چرا؟ چون داستان زندگی است و شناخت داستان یعنی شناخت زندگی... و کسی که زندگی را بشناسد، خودش را هم خوب می‌شناسد و خوشا خودشناسی.

خواندن کتاب من هم نون نوشتن را دوست دارم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه فارسی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب من هم نون نوشتن را دوست دارم

صدای جیغ‌آلود نوزاد امپراتور سراسر قصر شرقی را پر کرده بود. امپراتور و ملکه چوسانی چین بزرگ برای چنین هدیه‌ای سپاس آسمان‌ها را بجا آوردند. خیابان و بازارهای حومه از بانگ خبر جارچی‌ها که چشم به جهان گشودن ولیعهد جدید را جار می‌زدند پر بود و ندیمه‌های قصر، بدن مقدس و تبرک‌یافتهٔ ژائو یونگی، ولیعهد نوظهور چین را غسل می‌دادند و او را ستایش می‌کردند.

شائو فنگ، استاد برج آسمان قصر نیز مژدهٔ طالع مبارک و حضور ستارهٔ سهیل، پرنورترین اختر آسمان را در روز تولد ولیعهد را به همگان داد. از آنجا که فرزندان پیشین امپراتور هرکدام به نحوی در نوجوانی به طرز مشکوکی جان می‌دادند، اخترشناسان که از حامی‌های امپراطور و جانشین وی بودند، به امپراتور توصیه کردند برای حفظ تنها جگرگوشه‌اش، او را تا پیش از دوران جوانی به دور از فضای قصر و افراد نایب‌السلطنته به بار بیاورد تا ولیعهد از سوءظن‌های احتمالی و بیماری مسری که گریبان گیر ولیعهدهای خاندان ژائو تا به کنون بوده در امان بماند. در آخر تصمیم بر این شد که ملکه مادر تا پیش از جوانی ولیعهد، به دور از دنیای سیاست در قصری به دور از فضای امپراتوری شرقی با هدف تربیت ولیعهدی مستعد و قدرتمند برای چین بزرگ شروع به کار کند. یونگی، اسم چوسانی ولیعهد، که طی این سال‌ها تنها توسط مادرش صدا زده می‌شد به مدت چهارده سال تا زمان مرگ پدرش تحت تعلیم بهترین استاد رزمی چین بود. همه چیز خوب بود تا دوران نوجوانی ولیعهد جوان به اتمام رسید. یونگی جوان با وجود اینکه تمام سال‌های زندگی‌اش را با انگیزهٔ پادشاهی از سر گذرانده و تعلیم دیده بود می‌ترسید. سلطنت ترسناک و پر رمز و راز بود و او نه توانی برای حل کردنش را داشت و نه تمایلی به قدرتش اما ناچار به سازش بود. پیش از سفر به قصر شرقی، خواسته‌اش را با مادرش به اشتراک گذاشت. او گفت: «من نمی‌خواهم به مرگی همانند برادرانم دچار و به بیماری مسری مبتلا بشوم.» و مادرش که عالم، بانویی به زیرکی او ندیده بود به او توصیه‌ای خردمندانه کرد. او گفت: «برای شروع فقط خوش بگذران. تظاهر کن ذره‌ای از سیاست و کارهای دولتی سر در نمیاوری. اجازه نده مثل یک معمای حل شده باشی تا راحت تکلیفشان را با تو مشخص کنند. اگر چیزی عصبانی‌ات کرد بخند.

اگر حرفی ناراحت‌ات کرد لبخند روی لب‌هایت بیاور و اگر توهینی شنیدی قهقهه بزن. اگر چیزی خواستند بی‌چون وچرا بهشان بده و همان ولیعهد بد و بی‌مسئولیتی باش که آن‌ها می‌خواهند اما جای نگرانی نیست تو با هرکدام از این دردها و خنده‌ها قوی‌تر می‌شوی.

شیوهٔ تو جنون است پسرم. سلاحت را پشت نقاب دیوانگیت مخفی کن.

خشمت را، فکرت را، حس انتقامت را… در این‌صورت نه تنها بیمار نمی‌شوی بلکه برای بقای عمرت دعا هم می‌کنند.»

پس ولیعهد جوان همین رویه را در پیش گرفت. صبح‌ها به باده‌گساری و تظاهر، و شب‌ها را به عشق‌بازی در محفلش می‌گذراند و در پشت صحنه برای امپراتوری بزرگش نقشه می‌کشید.

خبر وخامت حال امپراتور در قصر پیچیده بود و بالاخره می‌توانست با چشمانش او را ببیند. عودهایی که نا امیدانه گوشه‌ای می‌سوختند، حکمایی که سر به سجده گذاشته بودند و با شرمندگی امپراتور را جواب می‌کردند، داروهایی که به ردیف چیده شده بودند و ولیعهد نمی‌تواست بدون بوییدن آن‌ها بگوید کدام زهر است و کدام دوا. درست مقابل چشم او پدرش رو به موت بود و او مجبور بود به تظاهر، به سکوت، به نفهمیدن. دلش برای به آغوش کشیدن تن پدری که هیچ‌وقت نداشت، پدری که تنها پدر او نبود، پدر و امپراتور همه بود پر می‌زد اما بعد از عرض احترام، بی‌هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. مراسم تدفین امپراتور پدر، هرچه باشکوه‌تر برگزار شد. لباس ابریشمی طرح‌داری تن و کفشی از ابریشمی نرم و نُک برگشته به پای جسد امپراتور کردند. وی را در تابوتی طلایی رنگ قرار داده و با مقادیر فراوانی طلا و گنجینه‌ای باشکوه به خاک سپردند. ملکه مادر در روز مرگ همسرش حتی قطره‌ای اشک نریخت و با خنده و شادمانی با گروهی از زنان ثروتمند، شراب برنج می‌نوشید.

بعد از دو روز زمان مراسم تاج‌گذاری ولیعهد جوان به عنوان امپراتور جدید چین بود. مراسم به شکوه همیشه انجام شد و ژائو یانگ به تخت پادشاهی تکیه زد. نایب‌السلطنته که ولیعهد جوان همیشه از او نفرت داشت اسم چوسانی که مایه ننگ تمام این سال‌هایش بود را به ژائو یانگ تغییر داد. از این پس، دوران سلطنت ژائو یانگ بزرگ بود.

او به زندگی به پشت نقاب دیوانگی‌اش عادت کرده بود و گرچه یک روز را به امور حکومت و شش روز دیگر را به شکار و خوشگذرانی می‌گذراند اما همواره به امور خود واقف بود و فرامین و دستورهای ناعادلانهٔ نایب‌السلطنه و دیگر خیانتکاران را به زیرکی تمام تغییر می‌داد. از یک طرف پای دشمنان خارجی را از مرزهای چین می‌برید و با حمله به کشورهای همسایه کشورگشایی می‌کرد و از طرف دیگر با عمل به توصیه‌های مادرش با فساد درون قصر مقابله می‌کرد. به این ترتیب بود که اعتبار نایب‌السلطنته روز به روز تنزل پیدا کرد تا به خواری به سرزمینی دور تبعید شد.

امپراطور جوان که شادمانی مردم سرزمین خود را تامین کرده بود، سر انجام با ندیمه‌ای زیبارو از قصر غربی که در روزگاری نه چندان دور دل به او داده بود ازدواج کرد و به نکویی در آن سرزمین، حیات خود را تا سالیان سال ادامه داد.




مجید
۱۴۰۱/۰۲/۲۹

داستان هایی یکی از یکی زیباتر و جذاب تر

Mahla pma
۱۴۰۱/۰۲/۲۷

افرین به همگی امیدوارم موفق باشید💜💜💜

کاربر hana bozorgi
۱۴۰۱/۰۲/۲۷

عالیییی بود واقعا ازتون ممنونم 😃💞

شب بود و صدای حرکت ماشین رویا و واقعیت را در هم گره می‌زد... سعی می‌کرد به بیرون خیره شود اما بیقراری حضور در خانه‌ای جدید، احتمال لذت بردن از مناطق اطراف را به صفر رسانده بود چشمانش به حرکات مادر بود فقط. نگاه مادرش مسیری بود انگارکه از روشنایی چراغ‌های ماشین می‌گذشت و به عمق سیاهی شب گره می‌خورد و به خانه‌ای بزرگ و قدیمی ختم می‌شد. سرانجام رسیده بودند. زمانی که چشمش به خانه افتاد هم خوشحال بود هم کمی ترسیده بود. آرزو کمک کن چمدون‌ها رو از پشت ماشین برداریم. باشه مامان. انگار می‌خواد بارون بباره.
مجید

حجم

۴۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۷۹ صفحه

حجم

۴۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۷۹ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان