دانلود و خرید کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد مجتبا نریمان
تصویر جلد کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد

کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد

امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد

کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد نوشته مجتبا نریمان است. این مجموعه داستان را انتشارات نریمان منتشر کرده است. 

درباره کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد 

 این مجموعه داستان، شامل ۲۳ داستانِ کوتاه است که برخی داستان‌ها پیش‌تر در مجلاتی چون نوشتا، همشهری داستان، برگ هنر، سیاه‌مشق و کرگدن منتشر شده است. داستان‌های به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد، به اساتید، دوستان و شخصیت‌های ادبی ایران تقدیم شده‌ است، بخشی از داستان‌های کتاب از خاطرات و تجربه‌های شخصی نویسنده در دوران کودکی و زندگی در جنوب کشور الهام گرفته شده است؛ مانند داستان‌های سالن و نفرین. بخش دیگری از داستان‌ها بر اساس یک رویداد تاریخی و گزارشی روزنامه‌ای نوشته شده‌اند؛ مانند برای فریبا و برجک پیرزن. 

زاویه‌دید ۱۷ داستان اول‌شخص است و بقیه سوم‌شخص، است. نویسنده در این کتاب سعی کرده است توانایی‌اش در داستان‌نویسی را به‌بهترین شکل نمایش دهد. 

خواندن کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره مجتبا نریمان

مجتبا نریمان متولد ۱۳۶۹ است. دانش‌آموخته پروتز دندان در مقطع کارشناسی و ادبیات نمایشی در مقطع کارشناسی ارشد است. او داستان‌نویسی را از سال ۱۳۸۶ و فعالیت مطبوعاتی خود را از سال ۱۳۸۸ با تأسیس مجلهٔ دانشجویی نردبام آغاز کرد. داستان‌نویسی را زیر نظر استادانی چون صفدر تقی‌زاده، ناصر تقوایی و حسین ورجانی آموخت. او مدیرمسئول و سردبیر مجله نوپا و مدیر اجرایی ماهنامهٔ سیاه مشق از سال ۱۳۹۵ تاکنون است و به آثار داستانی ایران و جهان می‌پردازد. 

بخشی از کتاب به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد

ماشین پلیس، چراغ‌چرخان وارد کوچه شد. زن، خودش را از بین زن‌های همسایه رها کرد و صدای گریه‌هاش بلندتر شد. وسط کوچه ایستاد و ماشین پلیس ِجلو پاش ترمز کرد.  نور قرمز می‌چرخید و می‌خورد توی صورت ِزن میان‌سال و زن گریه می‌کرد و نمی‌کرد، گریه می‌کرد و نمی‌کرد.

سروان همراه سربازش از ماشین پیاده شد. راننده ماند توی ماشین. سروان گفت «کی با مرکز تماس گرفته؟»

ِمرد میان‌سال با موهای جوگندمی از بین مردهای همسایه دستش را بلند کرد و گفت «من.» بعد همان فاصلۀ کم را به سمت سروان دوید. با سروان دست داد و دستش را ول نکرد. شروع کرد نزدیک گوشش حرف زدن. بعد دست سروان را ول کرد، به خانۀ آجرنما اشاره کرد و گفت «خونه‌ش اینه، الانم هست.» خانۀ روبه‌روی خانۀ آجرنما را نشان داد و گفت «خونۀ منم اینه.» دستش را به طرف خانۀ ِکناری خانۀ خودش دراز کرد و گفت «خونۀ اون خانم هم اینه، دیوار به دیوار ماست.»

سروان کلاه را از سر برداشت و سرش را خاراند. همراه سرباز به طرف ِدر خانۀ آجرنما رفت. مرد میان‌سال، زن و بیشتر همسایه‌ها پشت سرش انرفتند تا پشت ِدرخانۀ آجرنما. سرباز در زد. بعد زنگ زد. چند لحظه بیشتر طول نکشید. به دوباره درزدن نکشید که مرد جوان با ریش و موی بلند قهوه‌ای در را باز کرد.

کاوه
۱۴۰۱/۰۱/۱۵

مثل عنوانش جذاب و دلنشین بود خیلی دوست دارم بتونم از نویسنده سوال کنم که این داستا‌هارو در چه سال‌هایی نوشتن

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۰۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

حجم

۷۰۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان