کتاب کارمند کارگزینی
معرفی کتاب کارمند کارگزینی
کتاب کارمند کارگزینی نوشته سعید وزیری است. این کتاب را انتشارات نظری منتشر کرده و داستان مردی است که نمیخواهد کارمند باشد.
درباره کتاب کارمند کارگزینی
نویسنده در مقدمه کتاب توضیح میدهد ما ناخواسته بهدنیا میآییم اما او ناخواسته تبدیل شده است به یک کارمند کارگزینی. همیشه دلش میخواسته معلم باشد و درس بدهد اما مسئولان فرهنگ شهر ری صلاح ندانستند او در کلاس باشد گفتند چون خط و ربط خوبی دارد بهتر است در اداره فرهنگ کار کند و این میشود که نویسنده از اول مهرماه ۱۳۴۳ کارمند کارگزینی فرهنگ شهر ری میشود.
در این کتاب با کارمندی آشنا میشوید که نمیخواهد کارمند اداری شود؛ اما میشود، و دو سال و پنج ماه و بیست روز خود را در قفس کارگزینی حبس میکند و مینویسد. نویسنده در این کتاب با نثری جذاب و روایتی جالب ما را به دهه ۴۰ ایران و در یک دفتر کارگزینی در اداره فرهنگ میبرد تا دنیا را از نگاه یک کارمند ببینیم.
خواندن کتاب کارمند کارگزینی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به خاطره پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کارمند کارگزینی
از کار در اداره خوشم نمیآمد. تمام شب را خواب به چشمانم نیامد. از اداره میترسیدم. از نگاه اداریها هراس داشتم. هر وقت حرف حسابداری یا کارگزینی میشد وحشت میکردم. حالا باید خودم پشت یکی از این میزها مینشستم و با زبانی حرف میزدم که با زبان مدرسه و کلاس فرق داشت. زبانی بسته با واژههای محدود، جملهبندیهای مشخص و از پیش تعیین شده، زبانی که با چون و چراها رابطهای دوستانه نداشت، زبان بخشنامهای، آییننامهای، زبان در دست اقدام است، تا اطلاع ثانوی مقدور نیست، در جریان است، هنوز که دستوری در این باره نیامده است و ... .
تمام شب را به اداره فکر میکردم؛ هزار جور فکر به سرم زد. به نظرم آمد که ساختمان اداره فرهنگ، هیولایی است که دهان باز کرده تا مرا ببلعد؛ اما همین که صبح شد همۀ دلواپسیهایم را از دست دادم. با اعتماد به نفس خاصی گفتم کاری است که شده، باید اداره را هم تجربه کرد. با خودم این طور نجوا کردم که:
چهقدر به آدمهای اداره با کینه نگاه کردم! چهقدر از آنها نفرت داشتم! آیا میشود کاری کرد تا در نگاه کسانی که با من سر و کار دارند، حس اعتمادی دیده شود؟
و بعد به خودم گفتم چرا که نشود؟ باید کوشش کنم در نگاه مراجعان اداری، خودم را ببینم، باید... .
از خانه بیرون آمدم. باز هم دچار تردید شدم. «آیا میتوانم در اداره موفق باشم؟ آیا...؟» از خیابان ۲۴ متری که میرفتم، کسی صدایم کرد. به طرف صدا برگشتم. مردی چهل و چند ساله بود با کلاه شاپوی کهنه، قد بلند، چهرۀ استخوانی، دندانهای دراز. پیش از آنکه بتوانم سلام کنم، جلو آمد سلام کرد. دست مرا میان دستهایش گرفت و بدون اینکه به من اجازه فکر کردن بدهد، جملههایی را سر هم کرد:
ـ خوب شد شما آمدین کارگزینی آقا! به خدا دروغ بلد نیستم. وقتی شنیدم به اداه منتقل شدین، کلی ذوق کردم. آخه بنا بود یک آقایی بیاد که یک وقتی مدیر مدرسه فیروزآباد بود. میدونید مقصودم کیه؟
نه!
ـ آقا! به خدا، خدا خدا میکردم که اون نیاد. به این سیدالکریم (علیهالسلام) قسم اگر میآمد، من یکی که تقاضا میکردم میرفتم مدرسه. آخه آقا! کارگزینی باید جای آدمهای چشم و دل پاک باشه.
باید.
این را که گفتم، توی فکر رفتم. راستش نمیدانستم چه بگویم؟
جلوی در اداره که رسیدیم ایستاد:
خیلی زود آمدین آقا! هنوز کارمندا نیامدن. من باید میزهای کارگزینی رو مرتب کنم. برا یک ربع دیگه سر و کله کارمندا پیدا میشه.
این را که گفت، به اداره رفت.
حجم
۱۴۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۴۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه