کتاب فراق یار
معرفی کتاب فراق یار
کتاب فراق یار سرودهٔ حسین علی بایرام نژاد است و نشر نظری آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب فراق یار
کتاب فراق یار مجموعه اشعار دلنشین حسین علی بایرام نژاد است. شعر یکی از راههای انتقال احساسات است. شاعر برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و شعر همین زبان است. با شعر از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که قرنها شاعران در شعرشان بازگو کردهاند.
شعر معاصر در بند وزن و قافیه نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. شاعر در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب فراق یار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران شعر معاصر فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فراق یار
شد نیمه نشد پیدا، آن ماه ِ تمام من این چارده هم طی شد، اما نه به کام من
گفتند که دورِ غم، می آید و می خیزد تعبیر چه دارد پس؟ این اشک مدام من
سوزِ دم و آه غم اطعام سحرخیزی است خونِ دل و اشکِ شب افطار صیام من
از چشمِ حسودانش یارب به سلامت دار آن را که به چشمی زد آتش به خیام من
آهوی خیالش را در خواب توان بگرفت بردارد اگر گریه ، دست از سر دام من
یارب برسان خیری زان ناوِک خونریزش تا طرح می اندازد در کاسه ی جام من
دور از نظر دستان تسبیح تو می گفتم گو جان حسین ای گل پاسخ به سلام من
فالی زدم و فرمود حافظ که صبوری کن باشد که گل اندازد حُسنش به ختام من
*
اگر قرار بوَد تا دل از تو بر گردد سزاست تا که پی سینهای دگر گردد
چو خواب، خواب رود در خفا شوم بیدار که عشق بازی ما جمله بی خطر گردد
بداد حاجِت من دست و دیدمت نظری هزار شکر خدا را که بیشتر گردد
دلم به بند تو محصور و مرغِ دیده ی من به چنگ، بازِ نگاهِ تو در اثر گردد
بَرم نیاز به کویت که عاقبت روزی جمالِ روی تو در کاسه ی نظر گردد
ز دورِ هجر ننالم که عاشقی سهل است اگر خزانِ دلم با تو باغِ تر گردد
خیال و خواب گرفتی ز چشمِ ما و حسین کمی گذار ز حال تو با خبر گردد
*
هر که را ماه رخی چون تو شود دلدارش برود یکسره یکباره زمام کارش
این چه رسمیست دلی را که سر شاهی داشت کرده ای با نظری خاک کف بازارش
صبر کن تاجر مصری که در این دیر خراب یوسف چاه نشینی است فرو مگذارش
چه تصور شدش این مصلحت اندیش دلم که به برق نظری شعله َزند در بارش
در نظر بازی چشمِ تو عجب بی خبری است که شد از خاطر دل دیده ی مردم دارش
ْ به هوای دل و جان عطر ِ خوشِ موی تو نیست طره ای بهر دل ریش رها بگذارش
هر شب از عشق حسین زخمه زند بر دلِ تار تا به کوی تو رسد آه دلِ بیمارش
*
مرا ببخش، به خوابم، به راهت آمدهام مرا ببخش، به پای نگاهت آمدهام
مرا ببخش، اگر با زیاد خواهی خویش برای دیدنِ روی چو ماهت آمدهام
مرا ببخش، که با روسیاهیام امشب به شوق طلعتِ چشمِ سیاهت آمدهام
چه روز ها که فراقت نرفته تا امشب به کنجِ خلوتی بزمگاهت آمدهام
مگر سپیده رسد وقت مرگ من، زین روی ببخش اگر که چنین کامخواهت آمدهام
گرش حسین نفسی بی تو زد نبخشایش الا تو ای که به خوابم به راهت آمدهام
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه