کتاب عاطفه
معرفی کتاب عاطفه
کتاب عاطفه نوشتهٔ امیرعباس طباست و نشر نظری آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب عاطفه
«خوب بعد عمری اومدیم عاشق بشیم به خاک سیاه نشستیم، حالا میگم بعد عمدی فکر نکنید مثلاً بعد از ۴۰ سال زندگیها... بعد از ۱۵ سال، ۱۵ سال هم واسه خودش عمریه، طرف لیسانش میگیره ۴ سال طول میکشه، اون وقت من ۱۵سال زندگی کردم. بدون عاشقی تازه خواستیم بفهمیم عشق چیه که... که چی؟ نکنه میخواین کل داستان رو به همهتون بگم؟ باید خود کتاب رو بخونین.
هر کسی تو هر سنی عاشق میشه. یه نفر رو میبینی با یک نگاه عاشق میشه. گاهی هم میبینی که دو نفر بعد از سالها زندگی عاشق هم نشدن.
در این داستان شما با یک پسر خل و چل آشنا میشید و یاد میگیرید که چطور میشه عاشق شد و دل باخت و میفهمید که چطوری انسان با داشتن صداقت به خاک سیاه میشینه و میفهمید تو زندگی باید گرگ باشی تا خورده نشی.»
خواندن کتاب عاطفه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عاطفه
ساعت حدود ۶ صبح بود که با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. اما چون دیدم امتحان ساعت ۱۰ شروع میشه و حال ندارم بشینم درسها رو مرور کنم آلارم رو ساعت ۹ تنظیم کردم و دوباره خوابیدم.
ساعت ۹ با صدای ساعت بیدار شدم اما خیلی سرحالتر از بیدار شدنم تو ساعت شیش بودم انگار که ده ساعت خوابیده بودم.
تختخوابمو مرتب کردم و دست و صورتمو شستم ، رفتم تو آشپزخونه.
بابامو دیدم که داشت تو آشپزخونه روزنامه میخوند و وسایل صبحانه هم جلوشه گفتم:
- سلام بابا
- سلام پسرم خوبی؟
- ممنون شما خوبید؟
- آره ممنون خوبم امتحان داری؟
- آره از کجا فهمیدی بابایی؟
- چون اولاً ایام امتحاناس. دوماً روزهای دیگه به این زودی از خواب بیدار نمی-شی. حالا چه امتحانی داری؟
- دینی.
- به به چه امتحان خوبی. خوب خوندی که؟
- آره عالی عالی خوندم.
- آفرین انشاءالله نمره کامل رو بگیری حالا بیا بشین صبحانهات رو بخور که صبحانه خیلی مهمه.
- چشم.
با بابام نشستم صبحانه خوردم و رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون همین موقع مامانم هم از اتاقش اومد بیرون و گفت:
- سلام داری میری امتحان بدی؟
-آره دیگه.
- برو برو خدا پشت و پناهت صبر کن از زیر قرآن ردت کنم.
- باشه
مامانم رفت تو اتاق و یک قرآن آورد از زیر قرآن رد شدم و راه افتادم سمت مدرسه.
همیشه عادت داشتم پیاده مدرسه برم. حوصله منتظر موندن برای گرفتن تاکسی رو نداشتم. تا مدرسه تقریباً حدود یک ربع تا نیم ساعت راه بود. اگه آروم میرفتم نیم ساعت اگر سریع میرفتم پونزده دقیقهای میرسیدم. اون روز نمی-دونم چرا تا از خونه بیرون اومدم حالم گرفته شد و خیلی آروم آروم راه رفتم برای همین وقتی رسیدم مدرسه انگار زنگ خورده بود، ولی هنوز در مدرسه رو نبسته بودن. تازه چند نفر هم هنوز نیومده بودن. رفتم تو، وایسادم تو صف. از شانس بد من هم ناظم سریع منو دید و اومد کنارم و بهم گفت:
- به به آقا آرمین شما که باز دیر اومدی مگه قرار نشد دیگه دیر نیای؟
- چرا آقا ببخشید امروز حالم بد بود. برای همین یه خورده دیر شد. شرمنده ببخشید دیگه تکرار نمیشه ، همیشه بینظمیهای بزرگ از همین بینظمیهای کوچیک شروع میشه. در واقع...
ناظم حرفمو قطع کرد و گفت: «نگفتم فلسفه بافی کن، گفتم دیر نیا مدرسه. باشه؟ البته مدرسه هم که دیگه داره تموم میشه. خلاصه منظورم اینکه سعی کن همیشه زود بیای مدرسه و همیشه زود سر جایی که باید باشی حاضر بشی.»
یکی از بچه ها که حرف ناظم رو شنیده بود گفت: «آقا سر قرار هم باید زود حاضر بشیم؟»
ناظم رفت کنارش و گفت:
- به جای این حرفا به درس و مشقت برس بچه.
- چشم آقا.
دوباره ناظم اومد کنارم و گفت:
- امروز چی امتحان دارین. دین و زندگی دیگه؟
- بله آقا
ناظم: خوب خوندی که؟
- بله آقا کل کتاب رو حفظ حفظم.
ناظم: آفرین. انشاءالله که نمرهی کامل بگیری. از منم نصیحت، سعی کن قشنگ کتاب رو بفهمی و متوجه بشی. نه اینکه حفظ کنی. اینطوری که فقط برای امتحان بخونی. فایده نداره .
- ممنون آقا. چشم سعی میکنم. خودم میدونم که باید به مفهوم کتاب پی برد نه این که فقط حفظ کنیم.
حجم
۱۵۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
حجم
۱۵۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه