کتاب دزد
معرفی کتاب دزد
کتاب دزد نوشتهٔ احسان کیان فرد در مؤسسهٔ آموزشی تألیفی ارشدان به چاپ رسیده است.
درباره کتاب دزد
در مقدمهٔ کتاب میخوانیم:
اگر روزی بخواهیم یک بنای ده طبقه را بسازیم، ممکن نیست که ابتدا از طبقه دهم شروع کنیم یا در همان روز اول به آخرین طبقه برسیم. بی تردید باید از بیخ و بن شروع کنیم. سالها وقت بگذاریم. زحمت بکشیم تا در نهایت بعد از تلاشهای بیوقفه به هدف خود برسیم. برای آنکه بتوانیم بزرگ شویم، باید در مرحله اول کوچک شویم. این کوچکها هستند که بزرگ میشوند. کسانی که متکبرانه خود را بزرگ میدانند، هدفی برای بزرگ شدن در نظرشان نیست، چرا که خود را بزرگ میبینند. برای بالا رفتن باید پایین کشیده شد و صدها بار جنگید تا به بالا رسید.
در این کتاب شما با دو دسته از مردم آشنا میشوید که دو زندگی متفاوت دارند. هر دو دسته انسانهای خوب و شریفی هستند. اما راه و رویهای که در پیش میگیرند با هم متفاوت است. دسته اول به سختی میکوشند تا نتیجه کار خود را بیابند و قصه آنها واقعی است. دسته دوم سعی در به سرعت یافتن خوشبختی و سعادت دارند و قصه آنها ساختگی است.
وجه اشتراک مابین این دو گروه، افرادی هستند که همیشه در صحنه ظلم حضور دارند و دست از آزار مردم برنمیدارند.
دیگر بیشتر از این وقت را تلف نمیکنم و بهتر است که به سراغ داستانمان برویم.
کتاب دزد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد می شود.
بخشی از کتاب دزد
وانت قدیمی هر چه بیشتر نزدیک میشد، هیبتش نمایانتر میگشت و سرعتش هم کمتر میشد. و این فرآیند آنقدر ادامه پیدا کرد تا خودرو درست در مقابل پای هاران ایستاد.
دختری حدوداً سی ساله راننده وانت بود. سرخی شفق با برخورد به دستبند طلاییای که به مچ بسته بود، درست وسط چشمان هاران منعکس میشد و اجازه نمیداد که او را به وضوح تماشا کند. با این حال زیبایی او در پشت پرده سرخ شفق پنهان نمیگشت و همچنان رنگ دل فریب خود را نشان میداد. لبخندی زیباتر از خودش او را جذابتر میکرد. اخلاقی درست و پسندیده داشت.
نگاهش معصومانه به نظر میرسید. و از لحن صحبت کردنش مشخص بود که هدفی جز کمک کردن به عابری در راه مانده ندارد. لحنی با آمیزهای از مهربانی که میگفت: « هوا دارد تاریک میشود. کجا میروید؟ گمان نکنم تا فردا صبح کسی از این حوالی بگذرد.»
هاران که از فرط رفتار انسان پسندانه او به حیرت آمده بود با حالتی خسته گفت: « هر کجا که این جاده میرود. خودم انتها و مقصد نهایی این مسیر را نمیدانم.»
« بیایید بالا. من شما را تا یک جاهایی میرسانم.»
هاران از اینکه دیگر مجبور نبود با پای پیاده راه برود، بسیار خوشحال شد و سعی کرد خوشحالیاش را در چهره پنهان کند. و بعد به منظور پذیرش پیشنهاد آن دختر دستش را دراز کرد تا درب وانت را باز کند. اما هنوز دستش به دستگیره نخورده بود صدای غرشی وهمناک، شبیه به غرش ترسناک یک گرگ، دلش را به لرزه انداخت. و برای پی بردن به موضوع، کنجکاو و دقیق سرش را تا حدودی به داخل وانت فرو برد و چشمش به یک سگ گنده و عصبانی افتاد. یک دفعه، چنان دستپاچه و مضطرب شد که با حالتی با مزه و آمیخته به ترس گفت: « این یک سگ است!»
حجم
۸۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
حجم
۸۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
نظرات کاربران
عاشقانه و جذابه
کاش انتهای داستان اینقدر باز نبود. جالب بود، اما انگار داستان نا تمام موند
چقدر تخیلی و بیخود بود...اصلا داستانش هالیوودی بود...نویسنده هی سعی کرده شخصیت اصلی رو مظلوم و خوب جلوه بده در صورتی که خودش بزرگترین جنایتو کرد...اخرشم خیلی بد بود...در کل خیلی بیخود بود ...حیفه وقت..پشیمون شدم
مزخرف
خوشمان نیامد
داستان عالی بود ولی تنها مشکلی که داشت و من انتظارش را نداشتم تمام نشدن داستان بود یعنی داستان را اگر کمی بیشتر ادامه میدادید خیلی بهتر بود متاسفانه عاقبت شخصیتهای اصلی داستان معلوم نشد.
با درود خدمت نویسنده ی محترم،داستان بسیار خوب پردازش شده،معلومات نویسنده درباره ی خصوصیات اسب ها بسیار عالی بود،احساسات و عواطف انسانی را خیلی خوب بیان کردید اما اقدام نسنجیده عوامل داستان دور از شخصیت و روح بزرگ آنها بود،انتظار
🙏🌹