کتاب سیپل
معرفی کتاب سیپل
درباره کتاب سیپل
سیپل یک شبح است. اما فکر نکنید همه اشباح جایشان توی قلعههای قدیمی و خانههای متروکه است. سیپل یک جای متفاو.ت زندگی میکند. او در قفل در یک آپارتمان قدیمی زندگی میکند. آپارتمان پاول و پدر و مادرش؛ اما یک مشکل جدی وجود دارد. قرار است به همین زودی ها قفل در این آپارتمان را عوض کنند و یک قفل جدید به جایش بگذارند. حالا سیپل چکار میتواند بکند؟ او بیخانمان میشود چون فقط میتواند در قفل های قدیمی زنگزده زندگی کند...
خواندن کتاب سیپل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه بچههای عاشق ادبیات داستانی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب سیپل
بعدازظهر که پاول به خانه برگشت، توی راهرو گوش تیز کرد. همهجا ساکتِ ساکت بود. خُب، تقریباً ساکتِ ساکت. از طرف آشپزخانه صدایی آشنا بهسختی شنیده میشد. پاورچین از راهرو گذشت، بهطرف صدای ضعیف هورررررشی هوووو.
سیپل کف آشپزخانه بود، توی یک کپهی بزرگ از آرد. آردها را وسط آشپزخانه بهشکل کوه درآورده بود. بالایش گودال کوچکی ساخته بود و تویَش گلوله شده بود، مثل وقتی که گربه میخوابد. آهسته صدا میکرد: هورررررشی هوووو، هورررررشی هوووو. و با هر بازدم، از نوک کوهش یک ابرِ آردی فوت میکرد توی هوا. کمی شبیه آتشفشانی که در تعطیلات پارسال با مامان و بابا در ایتالیا دیده بود، آتشفشانی که تمامِ روز بخار و دود از قلهاش بیرون میزد.
پاول بیصدا رفت به طرف سینکِ ظرفشویی تا برای خودش یک لیوان آب بردارد. خیلی با احتیاط و پاورچین کوه آرد را دور زد، اما گویا سیپل صدایش را شنیده بود. چشمهایش را باز کرد. بعد خودش را کِش داد. درست مثل آدمها موقعِ بیدار شدن. اما کِش آمدن او را باید میدیدید! اول بازوی راستش کِش آمد، هی دراز و درازتر شد، مثل باندِ کِشی. بعد بازوی چپش کِش آمد، بازوی راستش دوباره کوتاه شد و بازوی چپ از کوه آردی هم بیرون زد. دهندرّه که کرد، سرش آمد بالا و حسابی دراز و باریک شد. دستآخر تمامِ هیکلش را تکان داد، مثل سگ یا گربهی خیسی که خودش را از سر تا دُم تکان میدهد. الآن دیگر قیافهاش مثل همیشه شده بود، بهجز اینکه با شکوه و جلال نشسته بود روی قلهی آن آردکوه کوچک.
«فقط تماشا کن! گردوغبارِ زیبا! زیباترین گردوغباری که تا حالا دیدهام.»
پاول گفت: «اینکه گردوغبار نیست.»
«خیلی هم هست. بِهِش میگویند گردوغبارِ مخصوص خواب. گردوغباری که بالاخره یک خوابِ راحت تویَش داشتم.»
پاول سرش را تکان داد که نه: «این آرد است. با آرد میشود نان پخت.»
سیپل لُپش را باد کرد. «پُفت؟»
پاول گفت: «نه، پختن. شیرینی و نان پختن. یک چیزی را میپزیم که بخوریم. الآن هم همهاش را از روی زمین جمع میکنم. اگر مامان یک کپه آرد وسط آشپزخانه ببیند، جیغش درمیآید.» پاول میخواست از زیرِ سینکْ خاکانداز کوچک را بردارد که سیپل پرسید: «خوردن چی هست؟»
پاول مکثی کرد و هاجوواج نگاهش کرد. «راستیراستی نمیدانی خوردن یعنی چه؟»
سیپل گفت: «گمان نکنم.»
پاول گفت: «عجبا!» و کمی فکر کرد. آن وقت گفت: «خوردن اینجوری است.» و از توی جامِ میوه یک نارنگی برداشت.
سیپل پرسید: «این چیه؟»
پاول، درحالیکه پوست نارنگی را میکَند، گفت: «نارنگی.» بعد یک پَرِ نارنگی برداشت، بین دو انگشتش نگه داشت، دهنش را باز کرد، نارنگی را گذاشت توی دهنش، چندبار جوید و قورت داد.
سیپل ماتومبهوت نگاهش کرد و پرسید: «کجا؟... کجا رفتش؟»
«توی شکمم دیگر.»
سیپل هیجانزده گفت: «دهنت را باز کن. زودی دهنت را باز کن.»
پاول دهنش را باز کرد، سیپل آمد دمِ دهن بازِ او و با کنجکاوی تویَش را نگاه کرد.
«زبان بالا!»
پاول زبانش را بالا داد.
«گارینگی کجا رفت؟»
پاول گفت: «قورتش دادم خُب.»
«پاشو بایست.»
سیپل حسابی دستپاچه بود.
«یالّا، یالّا، یالّا، پاشو بایست!»
پاول ایستاد. سیپل اول روی صندلی را نگاه کرد و بعد پاول را. «نمیشود که. چهجوری این کار را کردی؟ لباست را بده بالا.»
پاول لباسش را بالا داد. سیپل به شکم پاول حسابی نزدیک شد. گوشش را گذاشت روی آن و آهسته گفت: «آهای؟ گارینگی؟ آهای؟ کجایی پس؟»
بعد دورِ پاول چرخی زد، یکبار، دوبار، و گفت: «اعتراف کن. یک جایی قایمش کردی. اصلاً نفرستادیش توی شکمت.»
«چرا.»
«سیپل به جانش!»
سیپل از ذوق دیوانه شده بود و کف میزد: «تو جادوگری!»
«نهبابا. فقط خوردمش.»
«آره، ولی پس کجاست؟»
«توی شکمم.»
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
نظرات کاربران
سیپل شبح شجاعیه که در یک قفل خیلی قدیمی زندگی میکنه یک روز.... عالیه💚