کتاب خورشیدی که می توان عطرش را حس کرد
معرفی کتاب خورشیدی که می توان عطرش را حس کرد
کتاب خورشیدی که می توان عطرش را حس کرد نوشتهٔ حورا شعبانزاده در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. این کتاب دربارهٔ دختری است که هم کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و هم در بزرگسالی با بحرانهایی مواجه میشود.
درباره کتاب خورشیدی که می توان عطرش را حس کرد
در گوشهای از این دنیای پر از سیاهی، دریک روز سرد زمستانی که آسمان پوشیده از ابرهای خاکستری بود، در یتیمخانهای در «استونی» دخترکی میزیست؛ دخترکی تنها که نه پدری داشت و نه مادری! البته آن اوایل هم پدر داشت و هم مادر! آنهم چه پدر و مادر خوب و سازگاری! اما ... بگذریم!
آری! این داستان زندگی من است! دخترکی تکوتنها در گوشهای از این دنیا که نه به آن متعلق بودم و نه زبانش را کامل میدانستم! من بین بچههای دیگر یتیمخانه، مانند کودک ناشنوا و الکنی بودم که با ایماواشاره حرفها را میفهمیدم! کسی هم در آن یتیمخانه نبود که بخواهد به من آموزش دهد! سرپرست هامان هم همین که حتی یک روز ما را به چوب و فلک نمیبستند، خودش نعمتی بود!
کتاب خورشیدی که می توان عطرش را حس کرد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانها و رمانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب خورشیدی که می توان عطرش را حس کرد
به قالیچهٔ گل داری که از ایران در میانهٔ راه برای خود با مقدار پول باقی مانده خریده و آن را پهن کرده بودیم نگاه کردم؛ گل هایش از تازگی برق میزد. با چشم، گل ها را دنبال کردم تا اینکه به دست های زیبایش رسیدم. دقت نکرده بودم! ولی انصافاً دست های زیبایی داشت. انگشت هایش کشیده و صاف بود. خیره به دست هایش بودم که پدرم یک باره گفت: «مبارکت باشد! » مبارک؟ ها؟ یعنی چه؟ چه شد؟ رضا داد؟ به وجد آمدم! بانگی از سر شادی سر دادم! پدرم لبخندی زد! و جانان من هم که این ها را دید، گوشه پیراهنم را کشید که برایش ترجمه کنم که چه شده؟ برایش توضیح دادم و او هم به شادی و سرور پرداخت. وقتی اجازه را گرفتم با حضور پدرم توسط آن مرد بر مبنای دین مسلمانان به هم محرم شدیم و درست از همان موقع زندگی را آغاز کردیم. سپس پدرم گفت: «هر وقت خواستی بیایی ایران پیش ما، من مشکلی ندارم! اما خانواده ات! فکر نمی کنم دیگر راضی به آمدنت باشند! » ناگهان پاهایم لرزیدند. در عین شادی بیش از حد، خیلی خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم و این اولین باری بود که پسر محبوبم، محکم در آغوشم کشید! آن لحظه فکر می کردم که از دنیا جدا شدهام و انگار به جای آغوش او به دنیای دیگری سفر کردهام! عاری از هر غم با دو بال سبک! اوج گرفتم و بالا و بالاتر رفتم تا به ازل رسیدم؛ جایی که هیچ چیز آغازش مشخص نیست. حتی عشق! دست هایم را مشت کردم و دو طرف شانه هایش گذاشتم و سرم را محکم بر سینه اش فشردم و زارزار گریه کردم! برای اینکه با به دست آوردن همسرم، تمام کسانی که در طی این شانزده سال با من بودند را از دست دادم! چه حس بدی داشت. احساس عذاب وجدان می کردم. چقدر سخت بود! حتماً برای او هم همین قدر سخت بود. ولی او رازش را بروز نمی داد. به راستی سخت بود. از دست دادن خانواده در ازای یک فرد خاص! پدرم رو به مرد کرد و از او خواست که دونفری برای چند ساعت تنهایمان بگذارند و بعد برگردند. با آن حالم می شنیدم که می گفت: «کار مهمی با دخترم دارم. »
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
نظرات کاربران
قلم بی نظیر،داستان با موضوعی عالی👌🏻 واقعا لذت بردم👌🏻
من این کتاب رو خریداری کردم و واقعا خوشم اومد خواستم از نویسندش تشکر کنم بابت قلم زیباش