کتاب برادرانه
معرفی کتاب برادرانه
رمان برادرانه اثری از زهیر اسکندر است که واقعیت زندگی یک کودک کار افغانستانی را روایت میکند.
درباره کتاب برادرانه
برادرانه روایت کوتاهی است از مقطعی حساس از زندگی یک کودک کار اهل افغانستان که خیلی زود به جبر زمانه و با وجود سن و سال کمش مجبور به کشیدن بار خانواده بر دوش نحیفش میشود. کودک کمتجربه ماجرا، گاهی تصمیمات نادرستی میگیرد، اما همه سعی خود را میکند تا آنها را جبران کند و اوضاع را سروسامان دهد.
داستان زبان و بیانی ساده دارد که برای تمام سنین قابل درک است. این اثر میتواند برای کسانی که معیشت دشواری دارند (خصوصا کودکان کار) کتابی انگیزشی باشد.
خواندن کتاب برادرانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستانهای اجتماعی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب برادرانه
سلام آقا. من سر کار هستم. سردم شده بود. دست خطم کج شد. آقا ببخشید.»
آقای معلّم پیام جاوید را خواند ولی جوابی نداد. آخر خیلی از این گونه پیامها برای او ارسال میشود و برای او چیز جدیدی نیست. در محلّهای که جاوید زندگی میکند خیلی از همکلاسیهایش بعد از مدرسه سر کار میروند و از وقتی هم که مدارس به دلیل انتشار ویروس، غیرحضوری شده زمان بیشتری را صرف کار کردن میکنند.
جاوید آن روز خیلی آشفته بود. شب گذشته نتوانسته بود از ناراحتی درست بخوابد. کیسه جورابها در دستش بود و در مترو راه میرفت؛ بدون اینکه قیمت و ویژگی آن را بگوید تا مردم از او بخرند. او و پدرش دستفروشی میکردند تا روزگارشان را بگذرانند. جاوید از یک خانواده افغان بود که چند سالی هست به تهران آمده بودند. آن روز بدون خوردن صبحانه خانه را ترک کرده بود. کمکم داشت چشمانش سیاهی میرفت. فکر خواهرش یک لحظه از او جدا نمیشد. حرفهایی که دیشب خواهرش به او زده بود را به یاد میآورد؛ نمیتوانست بیتفاوت باشد. سر کلاس درس مجازی هم که شرکت نکرده بود و فقط یک پیام نصفه و نیمه برای معلّمش فرستاده بود.
آن روز سرد زمستانی در حالی که نه توانسته بود در کلاس مجازی شرکت کند و نه توانسته بود چند جفت جوراب بفروشد، با رنگ و رویی پریده به سمت خانه راه افتاد. فقط میخواست کنار خواهرش باشد. جاوید کلاس ششم بود و خواهرش حدوداً شانزده ساله بود ولی از وقتی به ایران آمده بودند دیگر نتوانسته بود به مدرسه برود و فقط کمک خانواده میکرد.
جاوید نزدیک خانه که رسید سعی کرد تعدادی جوراب به مغازهدارها بفروشد که دست خالی به خانه نرود. ماشین به نسبت گرانقیمتی را در خیابان دید که پسر دوازده سیزده سالهای همراه پدر و مادرش در آن نشسته بودند و منتظر سبز شدن چراغ قرمز بودند. یاد پدر خودش افتاد. او الان در مترو داشت جوراب و آدامس و باتری میفروخت. او روزی از نیروهای امنیت ملّی افغانستان بود که در جریانات جنگ با طالبان و القاعده دچار اختلال استرس پس از سانحه یا به قول مردم عادی، موجی شده بود و اگر یک روز داروهایش را نمیخورد به وضعیت بدی دچار میشد. جاوید در دلش غم داشت ولی به آن خانواده مرفّه حس بدی نداشت. حتی گویی آنها را دوست داشت. شاید آیندهٔ خودش را اینطور میدید.
جاوید میخواست زودتر به خانه برسد و کنار خواهرش باشد. هانیه، خواهر جاوید قرار بود خیلی زود خانه آنها را ترک کند. دختر لاغراندام و زیبارویی که زندگیش را وقف خانوادهاش کرده بود. روز قبل وقتی جاوید از مدرسه به خانه برمیگشت دید پسر جوانی همراه مادرش از خانه آنها خارج شدند. وقتی وارد خانه شد متوجّه حال ناخوش هانیه شد. دستهگل و شیرینی روی میز بود. جاوید پسر باهوشی بود. سریع موضوع را فهمید. امّا خواستگارش که خیلی جوان و رشید بود و ظاهر بدی هم نداشت. یک جوان بیست و چهار، پنجسالهٔ چهارشانه با چهرهای که خیلی با اقتدار به نظر میرسید. هانیه چرا ناراحت است؟! به نظرش رسید قبلاً او را جایی دیده است. بار دیگر چهرهٔ جوان را به خاطر آورد. ناگهان برق از سر جاوید پرید. جای شکستگی ابروی جوان به یادش آمد. او را در پارک دیده بود وقتی همراه یک نفر سوار موتور بود و بستههای سبز ناس را به بچّههای سالبالایی خلافکار مدرسه میفروختند. حتی یک بار او را دیده بود درحالی که داشت چندنفر از معتادها و خلافکارها را تهدید میکرد و آنها از او خواهش میکردند که آنها را دیگر کتک نزند. به فکر فرو رفت. خواهر معصوم من چطوری با همچین فردی زندگی کند. جاوید کنار هانیه نشست و آرام با او مشغول صحبت شد. نمیدانست چطور موضوع را بگوید. هانیه انگار میدانست در ذهن جاوید چه میگذرد. به او گفت: «چرا انقدر آشفته ای؟»
«آخه آخه...»
«خودم او را میشناسم. نمیخواهد چیزی بگویی.»
«اگر او را میشناسی چرا...»
هانیه ناگهان بلند شد و به اتاقش رفت و دیگر آن روز با هم حرف نزدند. حالا یک روز گذشته و جاوید با ذهنی آشفته از سر کار برگشته تا با خواهرش صحبت کند. آخر چرا او میخواهد این کار را انجام دهد. او تازه شانزده سالش است.
مادر در را باز کرد. «جاوید چرا رنگت پریده؟ حالت خوب است؟»
«خوبم مامان.»
جاوید با عجله به اتاقی که هانیه در آنجا مشغول بافتن لیف و جوراب و اینطور چیزها بود، رفت.
«سلام هانیه. خوبی؟»
«سلام داداش چرا انقدر زود برگشتی؟ نکند پدر دوباره دچار حمله شده؟»
«نه او حالش خوب است. من نگران تو هستم.»
«تمامش کن. من تصمیم خودم را گرفتم. ما گاهی مجبوریم کارهایی که دوست نداریم را انجام دهیم. مدّتهاست وعده شام را حذف کردیم و نان و پنیر میخوریم. پدر با این اوضاع روحی و بیماریش نمیتواند آنقدر کار کند. یک نفر هم از تعدادمان کم بشود به نفعمان است. تو هم این همه خودت را اذیت نکن. نگران من هم نباش من از پسش برمیآیم.» جاوید از حرفهای خواهرش خیلی ناراحت شد: «تو من را دستکم گرفتی. من دو برابر کار میکنم و نمیگذارم این اتفاق بیفتد.» هانیه لبخندی زد و اتاق را ترک کرد.
حجم
۴۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
حجم
۴۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه