کتاب باران که می بارد
معرفی کتاب باران که می بارد
کتاب باران که می بارد نوشته محمد خزائی است. کتاب باران که می بارد داستان سگ گلهای است که مسیر زندگیاش تغییر میکند.
درباره کتاب باران که می بارد
الفی یک گرگ است، گرگی تیره و قدرتمند شبیه به شاهزادههای حیوانات، همه چیز عادی است تا اینکه سگ گله عاشق الفی میشود. الفی به سگ بیمحلی میکند و سگ هم از این علاقه لذت نمیبرد زیرا آنها باید با هم دشمن باشند، اما احساساتش دست خودش نیست. سگ یواشکی غذای خودش را برای گرگ میبرد، یا حاضر میشود یکبار دست به کار بزرگ و اشتباهی بزند و تکهای از غذای چوپان را برای گرگ بدزدد.
سگ آنقدر درگیر فکر کردن به گرگ است که حتی شب وقتی همه سگها گرگها را دنبال میکنند از جایش تکان نمیخورد. سرنوشت این عشق اشتباه چه خواهد بود؟
خواندن کتاب باران که می بارد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب باران که می بارد
غذا را برایم روی زمین گذاشت.
خودش کمی آنطرفتر پیش گوسفندان رفت.
چوپان شروع کرد به صدا زدنم، نگاه که کردم متوجه شدم سر جایشان نیستند، دور شده بودند و انگار باز حواسم نبوده من.
دیگر وقت نمیشد غذایم را بخورم پس با عجله رفتم.
شب دوباره دم در طویله سر جایم دراز کشیدم. هوا گرم شده بود و دیگر داخل لانه نمیرفتم.
چوپان هم که مثل هر شب بعد از سرکشی از گوسفندان با نگاهش به من میفهماند که آنها را به من سپرده و به داخل خانه رفت.
زود میخوابید معمولاً، خسته بود همیشه، گوسفندهای زباننفهم معمولاً اذیتش میکردند و یکجا بند نمیشدند.
گاهی دلم برایش میسوخت، البته من هم در جمعوجور کردن گوسفندها کمکش میکردم، ولی خب بازهم خستهکننده بود از صبح تا غروب کوهها را گشتن بهخصوص که چوپان هم دیگر جوان نبود...
سگ دیگری هم داخل حیاط بود که من گاهی به امید او یک چرت کوچک میزدم.
اما خب سربههوا بود کمی، خوابالو و تنبل هم بود. برای همین چوپان هیچوقت با خودش به کوه نمیبردش.
او را الفی صدا میزد، را الفی کمی دورتر از من دراز میکشید شبها، متوجه نگاههای خیرهاش به خودم میشدم شبها، میدانستم دوستم دارد، سعی میکرد بفهماندم که دوستم دارد، اما خب من خودم را به آن راه میزدم، نمیدانم چرا از او بدم نمیآمد، شاید دوستش هم داشتم اما نه بهعنوان...
از زمانی که توله بودیم با هم بزرگ شده بودیم، برایم قابلاحترام بود.
یک سگ نر قوی که گاهی برای اینکه خودی جلوی من نشان بدهد سگهای بیچارهی همسایه را کتک میزد.
آن شب سرم را گذاشتم بین دستانم و چشمانم را بستم و گوشهایم را هم آویزان کردم، مهم نبود که صداها را بشنوم یا نه میدانستم که کار درستی نیست اما آن شب انگار همهچیز را سپردم به الفی.
هرچه باداباد...
نمیدانم چه مرگم شده بود، گاهی میگفتم نکند مریض شده باشم، نکند غذای صبح مانده بوده باشد، شاید هم خسته بودم...
اما صدای زوزه گرگها که میآمدم به خودم شک میکردم، دلم انگار میلرزید، ناخودآگاه لبخند میزدم، گوشهایم تیز میشد، اما مثل هر شب در زوزه آنها صدای دشمنان قسمخورده را نمیشنیدم.
انگار شیرین بود برایم آن صدا، چهرهی مغرورش را تجسم میکردم، انگار همه زوزهها صدای او بود...
ناگاه به خودم میآمدم، میترسیدم، چهره چوپان میآمد جلو چشمانم و از خودم متنفر میشدم.
نه اتفاقی نیفتاده
اصلاً مگر میشود سگی عاشق یک گرگ بشود؟
بقیه سگها چه میگویند؟
اصلاً گوسفندها چه گناهی کردهاند؟
حجم
۳۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۱ صفحه
حجم
۳۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۱ صفحه
نظرات کاربران
افتضاح بود، داستانی که سر و تهی نداشت و هدفش هم مشخص نبود.مدام منتظر بودم که شاید تغییری ایجاد بشه اما داستان تموم شد و به جایی نرسید
این کتاب فوق العاده هست فقط کسی ک عشق رو تجربه کرده میتونه با تک تک لحظه های این داستان ارتباط قوی برقرار کنه. بسیار متن جذاب و روانی داره آفرین به هنر نویسنده
من خوندم خیلی خیلی قشنگ بود ولی اسم گرگ الفی نبود الفی سگ بود تو داستان
داستانی عاشقانه که به گفته ی حافظ: وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
غم اگه کتاب بود ..💔