کتاب گریه کهکشان
معرفی کتاب گریه کهکشان
کتاب گریه کهکشان نوشته زهرا خوشاوی نجفآبادی است. کتاب گریه کهکشان را انتشارات عطران منتشر کرده است و مجموعهای داستان جذاب است.
درباره کتاب گریه کهکشان
داستان فرصت تجربیات تازه است، به ما این امکان را میدهد که زندگی آدمهای دیگر را ببینیم و از تجربیات دیگران بهره ببریم، کتاب گریه کهکشان شما را از اتفاقت عادی زندگی روزانه جدا میکند و این فرصت را به شما میدهد تجربقیات تازه به دست آورید.
خواندن کتاب گریه کهکشان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گریه کهکشان
به کاغذهای پرنقش و نگار دور و برم نگاه کردم. ساعت ها، گذر عقربه ها کلافه ام کرده بود. استاد راست می گفت اینگونه نمی توان او را کشید. اصلا کاش هیچ تصویری از او در خیالم نبود. کاشکی این همه سفیدی و سیاهی، این همه نور و تاریکی در اطراف اتاقک ذهنم نبود. کاش این همه شلوغی در خلوت دنج قلبم نبود.
استاد می گفت: "اگر می خواهید او را بکشید باید نگاه کنید. نگاه کنید تا گوش کنید و گوش کنید تا لمس کنید. می گفت یک نقاش باید با دست روحش نادیدنی ها را لمس کند."
استاد، استاد نقاشی بود اما ما دوست داشتیم تا ساعت های بی پایان به حرف هایش گوش کنیم.
ساعت را نگاه کردم. ساعت ۲۵ شب به وقت هیچ. اصلا بحث او که می شد همه چیز می ایستاد. زمان، زمین را درمی نوردید. بحث او که می شد شب پره تا صبح با صدای چلچله می رقصید. بحث او که می شد دیدنی ها هم نامرئی می شدند.
از خلوتم خارج شدم. نقاش ها اولین موهبت را در چشمانشان می سرایند بعد دستانشان!
بگذریم!
رفتم و دویدم. رفتم تا عجایب را ببینم شگفتی ها را.
استاد می گفت: "یک نقاش بهتر از هر کس می بیند."
دخترکانی را دیدم که حجم سرخ تپنده ای را بر روی صندلی های چرخدار با خود می بردند. من شنیدم صدای تپش های حجم سرخی را که دیگر نمی تپید. پسرکانی را دیدم که چشم هایشان را بسته بودند و به در و دیوار می خوردند. لمس مغزهای ترسیدشان کار سختی نبود. ثروتمندانی را دیدم که قلاده بر گردنشان بود و برای ذره ای بیشتر پارس می کردند. مردانی را دیدم که نان شرافت می خوردند و زنانی مادر نام که بهشت زیر پایشان بود اما فرزندانشان را به دندان می کشیدند.
دیدم و شنیدم صدای زمزمهٔ دردناک آب را که از عشق ماهی کوچک گفت. لمس کردم بغض باد را که سال ها به دنبال بوی عطر، همه جا را نفس کشیده. ذوب شدم از غم کوهی که درد و دل های گرگ زخم خورده ای را می گفت. شکستم از تنهایی ماه، بزرگ شدم و فهمیدم راز بوم سفید رنگ را.
به اتاقم پر کشیدم درست مانند سیمرغی که برایم از افسانهٔ انسانیت گفت.
قلم مو را در دست گرفتم. دستانم می لرزید اما....
کسی چه می دانست شاید شانه های محکم سرو هم، گاهی از بغض ناگفته هایش می لرزید!
خط ها نقش بستند. بوم فریاد زد. قلم گریست. دستانم همچنان می لرزیدند اما من عقب نکشیدم تا تمام شد و چه خوب که کسی نفهمید در تمام این لحظات سنجاقک ها مرا در کشیدنش کمک می کردند.
حجم
۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴ صفحه
حجم
۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴ صفحه