کتاب افسانه بوختار
معرفی کتاب افسانه بوختار
کتاب افسانه بوختار نوشته محمدحسین یوسفی است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است.
درباره کتاب افسانه بوختار
این رمان یک رمان اساطیری است که نویسنده در نگارش آن سعی نموده هر آنچه را از موجودات اساطیری ایران باستان از نیاکانمان به ما رسیده، در قالب داستانی جدید به مخاطب عرضه کند.
همانگونه که پیشینیانمان همچون فردوسی بزرگ با جان و مالشان این فرهنگ و زبان را حفظ نمودند، نویسنده نیز بهنوبه خود و بهرسم امانتداری چنین کرده و امیدوار است در این دورهای که فرهنگ و اساطیر ما تحتتأثیر فرهنگهای خارجی در حال کمرنگ شدن هستند، این اثر بتواند هرچند اندک ادامهدهنده راه نیاکانمان در دفاع از این فرهنگ و آئین باشد.
سرزمین یکپارچه بوختار که همچون نگینی در میانه کوه تیراگ قرار داشت، توسط نیروهای اهریمنی موردحمله قرار گرفت اما در نبرد آخر ققنوس آتشین، انوشه، ملکه و فرمانروای افسونگر تاریکی را شکست داد و پادشاهیهای نیروهای اهریمنی را از سرزمین بوختار جدا نمود. به این سبب سرزمینهای جداشده در نقاط پایینتری نسبت به سرزمین بوختار قرار گرفتند و پنج طبقه و هفت پادشاهی تشکیل شد. طبقه اول جایگاه انسانها، پریان و اژدهایان شد، سه پادشاهی، که در زمان نبرد با نیروهای تاریکی دوشادوش یکدیگر برای نجات سرزمین بوختار جنگیدند و ققنوس آتشین برای قدردانی، آنان را در بالاترین طبقه قرار داد. طبقه دوم قلمرو دیوها گشت، موجوداتی که بیش از هر چیزی خدمت به تاریکی را میپسندند. طبقه سوم نیز سکونتگاه غولهای یخی شد زیرا که آنان در زمان جنگ بسیار عصیان کردند و از خون بیگناهان تغذیه نمودند. قلب فتنه نیز طبقه چهارم نام گرفت، جایگاه انوشه که قلمرو تاریکی نام دارد و مملو از جادوگران و اژدهایان اهریمنی است. طبقه پنجم نیز متشکل از هفت بیابان بیانتهاست و کوه تیراگ ابتدای اولین بیابان آن قرار دارد که از آن بهعنوان شنزار فراموشی یاد میکنند به این دلیل که هیچ موجودی در آن زندگی نمیکند و بیشتر به دنیای مردگان میماند تا شنزاری بیانتها. از نبرد میان تاریکی و روشنایی هنوز یک سال هم نگذشته بود که سه پادشاهی طبقه اول بنای اختلاف نهاده و با یکدیگر به جنگ و ستیز برخاستند.
خواندن کتاب افسانه بوختار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران رمانهای اساطیری و افسانههای فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب افسانه بوختار
چند روزی از ساکن شدن آئیریا در معبد گذشت و با طلوع صبح، بزرگ موبدان وارد معبد شد. موبدان به نشانه احترام در حیاط معبد جمع شدند و در دو طرف حیاط به صف ایستادند و به وی تعظیم کردند. آذرباد با عجله وارد کتابخانه معبد شد و دستور داد تا به هیچکس اجازه ورود به کتابخانه داده نشود. آئیریا که نمیتوانست صبر کند از دیوار معبد بالا رفت و خود را روی بام کتابخانه رساند و بدون جلبتوجه وارد کتابخانه شد. آذرباد روی زمین کتابخانه نشسته بود و وحشتزده کتابها را ورق میزد و آنها را با عصبانیت به اطراف پرتاب میکرد. آئیریا آرام پیش رفت و پشتسر آذرباد ایستاد اما او آنقدر در کتابها غرق شده بود که متوجه حضور آئیریا نشد. آئیریا بهآرامی دستش را روی شانه آذرباد زد و او از ترس جیغی زد و ایستاد. سپس در حالی که میلرزید بهسمت آئیریا چرخید و گفت: تو کیستی؟ از جان من چه میخواهی؟
آئیریا: آرام باش. قصد صدمه زدن به تو را ندارم فقط به دنبال جواب چند سؤال به اینجا آمدهام.
آذرباد: میتوانستی صبر کنی و بعداً سؤالهایت را بپرسی.
آئیریا: آخر چند روزی است که منتظر تو هستم.
آذرباد: میبینی که فعلاً کارهای مهمتری دارم. جواب سؤالهایت بماند برای بعد.
آئیریا: اتفاقاً میخواهم بدانم چرا اینقدر سراسیمهای و در این کتابها به دنبال چه میگردی؟
آذرباد: اینها به خودم مربوط است. اصلاً تو کیستی؟ چه کسی تو را به این معبد راه داده؟ میدانی مجازات هرکس که به معبد تعرض کند یا بدون اجازه وارد شود و به بزرگ موبدان بیاحترامی کند، مرگ است؟
آئیریا: لااقل بگو آن توفان در اوج تابستان چگونه به وجود آمده؟
آذرباد آه بلندی کشید و گفت: شب قبل از رخ دادن توفان، دیوی عظیم و دهشتناک به پایتخت حمله کرد و خرابی فراوان به وجود آورد. عجیبتر اینکه دیو خود را فرزند شاه معرفی کرد و گفت به انتقام زندانی کردنش و جفایی که به مادرش شده با لشکری عظیم از دیوان بازمیگردد و انتقام میگیرد.
آئیریا با شنیدن این حرف گلوی آذرباد را گرفت و او را از زمین بلند کرد و گفت: تو چه گفتی؟ راستش را بگو مردک، آن دیو چه شکلی بود؟
آذرباد با حالت خفگی گفت: چه میکنی دیوانه؟ مگر از جانت سیر شدهای؟
حجم
۱۲۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۲۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
نظرات کاربران
یکی از نقاط قوت این داستان بهره بردن از داستان ها و کتاب های کهن ایرانی مثل شاهنامه و نوشته های عطار بود. اما در کل متن داستان خیلی سریع پیش میره و خیلی نمیشه با شخصیت ها ارتباط گرفت.