بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در رویای بابل | طاقچه
تصویر جلد کتاب در رویای بابل

بریده‌هایی از کتاب در رویای بابل

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۲از ۳۳ رأی
۳٫۲
(۳۳)
چرا زندگی به همان سادگی‌ای که می‌توانست باشد نبود؟
Mohammad
بعضی‌ها قدر چیزهایی را که دارند، نمی‌دانند.
Mohammad
چرا زندگی به همان سادگی‌ای که می‌توانست باشد نبود؟
محمد جواد اخباری
برای من، زن صاحب‌خانه از ژاپنیها هم تهدید بزرگ‌تری بود. همه منتظر بودند این ژاپنیها سر و کله‌شان در سان فرانسیسکو پیدا شود و توی اتوبوس برقی‌ها بپرند و بالا و پایین خیابان‌ها را گز کنند، اما من که خدایی‌اش طرف ژاپنیها را می‌گیرم تا بیایند و مرا از شر این زن خلاص کنند.
razavi1
داخل یخچال را نگاه کردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسیدهٔ کپک‌ها راه فرار پیدا نکنند. نمی‌دانم آدم چه‌طور می‌تواند مثل من زندگی کند. آپارتمان‌ام آن‌قدر کثیف است که تازگی تمام لامپ‌های هفتاد و پنج وات را با بیست و پنج وات عوض کرده‌ام تا مجبور نباشم اوضاع را واضح و آشکار ببینم. ول‌خرجی بود، اما باید این کار را می‌کردم. خوش‌بختانه، آپارتمان اصلا پنجره نداشت، و الا واقعآ توی دردسر می‌افتادم.
razavi1
بخش بسیار شیرینِ هشت سال گذشته را صرف ساخت‌وپرداخت انواع موقعیت‌ها و شخصیت‌ها در بابل کرده بودم، بدبختانه تا حدی که به بهای از دست دادن زندگی واقعی‌ام، همانی که داشتم، تمام شده بود.
razavi1
کارآگاه خصوصی‌ای که پیاده خیابان‌ها را گز کند یا سوار اتوبوس‌های بی‌کلاس شود یک‌جای کارش می‌لنگد. مشتری‌ها خوش ندارند با کارآگاه خصوصی‌ای قرار ملاقات بگذارند که بلیت اتوبوس از جیب پیراهن‌اش زده بیرون.
razavi1
بابل خیلی بهتر از این بود که پلیس باشم و مجبور باشم حاضر و آماده به جنگ جرم و جنایت بروم.
razavi1
نمی‌دانم. شاید یک روزی. شاید هیچ‌وقت.
LiLy !
من هنوزم عاشق‌ات ام.» می‌گوید: «اون هشت‌صد دلار چی می‌شه؟ با عشق تو یه بطر شیر و یه تیکه نون‌ام به‌ام نمی‌دن. از اینا گذشته، تو فکر می‌کنی کی هستی؟ دل منو می‌شکنی. هیچ‌وقت یه شغل آبرومندانه نداری. هشت‌صد دلار به من بدهکارای. کارآگاه خصوصی هستی. ازدواج نمی‌کنی. نوه‌دار نشده‌ام. حالا من باید چی کار کنم؟ چرا من باید اسیر این مصیبت بشم که بچه‌ام یه احمق از کار در بیاد؟»
razavi1
نکنند. نمی‌دانم آدم چه‌طور می‌تواند مثل من زندگی کند. آپارتمان‌ام آن‌قدر کثیف است که تازگی تمام لامپ‌های هفتاد و پنج وات را با بیست و پنج وات عوض کرده‌ام تا مجبور نباشم اوضاع را واضح و آشکار ببینم.
LiLy !
نمایش من پایان متفاوتی با نمایش شکسپیر دارد. هملت من پایان خوش خواهد داشت.
داریوش
احتمالا تک‌تک روزهای نکبتی عمرش را سوار اتوبوس شده. شاید حتا توُ یک اتوبوس به دنیا آمده بود و یک بلیت مادام‌العمر داشت، و وقتی هم که می‌مرد تابوت‌اش را با اتوبوس به قبرستان می‌بردند. البته اتوبوس را حتمآ رنگ سیاه می‌زدند و همهٔ صندلی‌ها را هم با گل‌هایی شکل مسافران پریشان‌حال پر می‌کردند.
محمد جواد اخباری
کسی که بنا داشتم به او زنگ بزنم خانه نبود و تلفنْ پنج سنتی‌ام را پس‌ام نداد. ده دوازده تا مشت حواله‌اش کردم، حرام‌زاده خطاب‌اش کردم. اما کارگر نیافتاد. آن‌وقت توجه‌ام به یک‌خرده خردلی جلب شد که روی گوشی تلفن ماسیده بود، و حال‌ام یک‌خرده بهتر شد.
leila.shirvanei
از همان لحظه که با چوب زیربغل، پام را از در بیمارستان گذاشتم بیرون بار دیگر افتادم در سرازیری. از آن لحظه تا به امروز همین‌طور در حال سقوط ام، و امروز عجب روزی بود: یک مشتری! تیر برای تپانچه! پنج دلار! و بهتر از همه، یک صاحب‌خانهٔ مرده! دیگر چه می‌خواستم؟
Arya Sadeqi
رؤیای بابل دیدن هم فوت و فن دارد. یک اشتباه محاسبه کافی است تا چند چهارراه از ایستگاه مورد نظرت دور شوی.
Arya Sadeqi
گدا را چه به چانه زدن
همچنان خواهم خواند...
توی پارک، یک عالم چینی در رفت و آمد بودند. مدتی مشغول تماشاشان شدم. آدم‌های جالبی بودند. خیلی پرنشاط. نمی‌دانم هیچ‌وقت کسی به آن‌ها گفته بود که شکل ژاپنیها هستند و الان اصلا وقت مناسبی برای شکل ژاپنیها بودن نیست، یا نه.
همچنان خواهم خواند...
ماشین نعش‌کش جلوی مجتمع پارک کرده بود. یک نفر توُ مجتمع مرده بود. سعی کردم حدس بزنم کدام‌یک از مستأجرها مرده اما نمی‌توانستم تصور کنم کسی در این محل مرده باشد. اجاره‌نشین شدن در همچو جایی خودش نوعی مردن بود، مرگ دیگر برای چه؟
همچنان خواهم خواند...
پام را که بیرون می‌گذاشتم، خوردم به یک چینی. همان‌وقت که من پام را بیرون گذاشتم، داشت از آن‌جا رد می‌شد. هردو از این برخورد جا خوردیم، اما او بیش‌تر از من جا خورد. وقتی با هم برخورد کردیم، بسته‌ای زیر بغل‌اش بود. با تردستی مختصری مانع از افتادن بسته روی زمین شد. تصادف ما اعصاب‌اش را به هم ریخته بود. نگاهی به من انداخت و گفت «ژاپنی نیستم» و در حالی که به‌سرعت داشت دور می‌شد، ادامه داد: «چینی ـ آمریکایی ام. عاشق میهن ام. عاشق عمو سام. مشکلی نیست. چینی ام. نه ژاپنی. وفادار ام. مالیات می‌دم. سرم توُ کار خودمه.»
همچنان خواهم خواند...
نمی‌دانستم پیرمرده از پنج سنتی خودش دارد استفاده می‌کند یا نه، شاید به‌شکلی کاملا ناعادلانه، به‌خاطر گیر کردن سکهٔ من، توانسته بود کار خودش را راه بیاندازد. تنها انتقامی که می‌توانستم در آن وضعیت بگیرم این بود که آرزو کنم، اگر با سکهٔ من زنگ زده به دکترش زنگ زده باشد و به‌خاطر عود وحشتناک بواسیرش از او کمک بخواهد.
همچنان خواهم خواند...
رینک گفت: «گمون‌ام این الاغه دیگه الان آمادهٔ آواز خوندنه. می‌خوام تا آخر خط‌اش برم. پزشکی قانونی که نباید این‌طور به‌هم‌ریخته باشه. اهالی سان فرانسیسکو نمی‌تونن اجازه بدن جسداشونو دزدا ببرن. این‌طوری اسم شهرشون بین مرده‌ها بد در می‌ره.»
همچنان خواهم خواند...
تا این‌جا که شانس آورده بودم. لعنتی. ممکن بود الان لب‌خند همین‌جایی نشسته باشد که من نشسته‌ام، پشت فرمان ماشین خودش، با آن سه تا رفیق‌اش مشغول شوخی و خنده باشند و جسد زنیکه هم توی صندوق عقب‌شان باشد، و من هم ممکن بود به‌عنوان بخشی از یک برنامهٔ آشپزی ناتمام، دراز به دراز کف خیابان افتاده باشم. همهٔ چیزی که برای کامل کردن‌ام لازم بود یک خرده سیب‌زمینی، پیاز، و هویچ و یک برگ بو بود. از فکر آب‌گوشت شدن اصلا خوش‌ام نمی‌آمد.
همچنان خواهم خواند...
او یک تردست و شعبده‌باز حرفه‌ای بود. وقتی به دست‌اش نگاه کرد و دید که از جا پریده و همان نزدیکی روی زمین افتاده، همهٔ حرفی که توانست بزند این بود که: «این یه چشم‌بندی بود که هیچ‌وقت نمی‌تونم دوباره انجام‌اش بدم.»
LiLy !
من ته پاگرد ایستاده بودم و نعش‌کش‌ها را تماشا می‌کردم که جسدش را از پله‌ها پایین می‌آوردند: خیلی راحت و روان، تقریبآ بدون هیچ زحمتی، عینهو روغن زیتونی که از شیشه بریزد بیرون.
LiLy !
یک جسد دیگر هم آن‌جا بود، پس خانم صاحب‌خانه در راه سفر به پزشکی قانونی تا پایین شهر همسفری هم داشت. به نظرم تنهایی حوصلهٔ آدم سر می‌رود.
LiLy !
حالا «دوش‌گرفته»، «اصلاح‌کرده»، «تمیز»، و «لباس‌پوشیده» بودم
LiLy !

حجم

۱۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۱۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان