بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آس و پاس در پاریس و لندن | طاقچه
تصویر جلد کتاب آس و پاس در پاریس و لندن

بریده‌هایی از کتاب آس و پاس در پاریس و لندن

نویسنده:جورج اورول
انتشارات:نشر ماهی
امتیاز:
۴.۵از ۲۴ رأی
۴٫۵
(۲۴)
این اشتباه است که فکر کنیم وقتی کسی کارش را از دست می‌دهد، فقط نگران ازدست‌دادن دستمزدش است. درست برعکس، یک مرد بی‌سواد که عادت به کارکردن با وجودش آمیخته، به خودِ کارکردن بیش‌تر احتیاج دارد تا به پول. آدم تحصیلکرده می‌تواند با بطالت تحمیل‌شده، که یکی از بدترین مصیبت‌های فقر است، سر کند. اما مردی مثل پدی، که هیچ وسیله‌ای برای پرکردن زمان ندارد، کارش را که بگیری همان‌قدر بدبخت است که وقتی سگی را به زنجیر می‌بندی. به همین دلیل حرف مفت است که وانمود کنیم نسبت به کسانی که «به خاک سیاه نشسته‌اند» باید بیش‌تر از دیگران احساس ترحم داشت. کسی که واقعآ لایق ترحم است آدمی است که از ابتدای زندگی در خاک سیاه بوده و با ذهنی خالی و بی‌توشه با فقر روبه‌رو می‌شود.
صبا بانو:)
به نظر من، این گرایش که مدام کار بیهوده بتراشیم، نهایتآ به دلیل ترس از عوام است. عوام (مطابق این طرزفکر) چنان حیوان‌های پستی هستند که اگر وقت فراغت داشته باشند، خطرناک خواهند بود؛ امن‌تر آن است که آن‌ها را آن‌قدر مشغول نگه داریم که فرصت فکرکردن نداشته باشند. اگر نظر آدم ثروتمندی را که اتفاقآ از نظر فکری صادق هم باشد، دربارهٔ بهبود شرایط کاری بپرسید، جوابی شبیه این خواهد داد: «ما می‌دانیم که فقر ناخوشایند است؛ درواقع چون این‌قدر از ما دور است، کم وبیش لذت می‌بریم از این‌که با فکرکردن به ناخوشایندی‌اش خودمان را زجر بدهیم. اما از ما انتظار نداشته باشید کاری برایش بکنیم.
صبا بانو:)
در حال حاضر، حس می‌کنم چیزی بیش از لایهٔ سطحی فقر را ندیده‌ام. با این حال، می‌توانم یکی دو چیز را که قطعآ از فقر آموخته‌ام بشمارم. دیگر هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم خیابان‌خواب‌ها اراذلی دائم‌الخمرند، از گداها انتظار ندارم به خاطر سکه‌ای که کف دستشان گذاشته‌ام سپاسگزارم باشند، تعجب نمی‌کنم اگر مردی بیکار انرژی نداشته باشد، سپاه رستگاری را تأیید نمی‌کنم، لباس‌هایم را به گرو نمی‌گذارم، دست کسی را که تراکت پخش می‌کند رد نمی‌کنم و در یک رستوران شیک از غذایم لذت نمی‌برم.
صبا بانو:)
رفته، برای همیشه رفته. فقر، کمبود، ناامیدی از شور انسانی! مگر در واقعیت هم عمر دورهٔ اوج عشق چقدر است؟ هیچ. یک آن، شاید یک ثانیه. یک ثانیه خلسه و بعد از آن خاک، خاکستر، هیچ و پوچ.
mahsa.doustdar
آدم‌های عجیب وغریبی در هتل پیدا می‌شدند. کلا حومهٔ پاریس پاتوق آدم‌های عجیب وغریب است؛ آدم‌هایی نیمه‌دیوانه و گرفتار تنهایی که دیگر تلاش هم نمی‌کنند عادی یا محترم باشند. فقر آن‌ها را از قیدوبند آداب معمول معاشرت رها کرده، همان‌طور که پول آدم‌ها را از قیدوبند کار رها می‌کند.
mahsa.doustdar
در هر عقب‌نشینی ناچار باید چیزی را جا بگذاری. ناپلئون را در برزینا به یاد بیاور! کل ارتشش را جاگذاشت.»
Zahra
با همهٔ این حرف‌ها، حتی ظرفشورها، هرقدر هم که شأنشان پایین باشد، نوعی غرور دارند. غرورشان غرور آدم‌های زحمتکش است، غرور آدم‌هایی که برای دیگران مساوی‌اند با کار کار کار و باز هم کار. در آن سطح، تنها قابلیتی که می‌توانی به دست آوری این است که مثل گاو کار کنی و خسته نشوی
Zahra
یکی از همان روزها، سروکلهٔ جوانی ایتالیایی در هتل پیدا شد که ادعا می‌کرد حروفچین است. از قماشی بود که آدم تکلیفش را با آن‌ها نمی‌داند، چون خط ریش پاچکمه‌ای داشت که هم نشانهٔ ولگردبودن است و هم نشانهٔ روشنفکربودن. و هیچ‌کس در هتل نمی‌دانست این جوان را در کدام دسته قرار دهد.
mahsa.doustdar
می‌گویی می‌خواهی نویسنده شوی. نویسندگی چرت وپرت است. تنها از یک راه می‌شود با نویسندگی پول درآورد: با دختر یک ناشر ازدواج کنی.
mahsa.doustdar
عشق واقعی. تنها چیز دنیا که می‌ارزد برای رسیدن به آن مبارزه کنید، چیزی که در برابرش همهٔ هنرها و آرمان‌های شما، همهٔ فلسفه‌ها و آیین‌های شما، همهٔ کلمات زیبا و سلیقه‌های والای شما، به اندازهٔ توده‌ای خاکستر هم نمی‌ارزد. وقتی کسی عشق را تجربه کرد ــ عشق واقعی را ــ هرچیز دیگری در دنیا در نظرش چیزی نیست جز شبحی از یک لذت واقعی.
mahsa.doustdar
ما برمی‌گردیم. پیروزی از آن کسی است که بیش‌تر می‌جنگد. شجاع باشید.
MediaAsvad
شما ملال و دردسرهای حقیر و آغاز گرسنگی را کشف می‌کنید، اما خاصیت رهایی‌بخش فقر هم بر شما آشکار می‌شود: این واقعیت که فقرْ آینده را از بین می‌برد. این حرف کم وبیش واقعیت دارد که هرچقدر پولتان کم‌تر باشد، نگرانی‌تان هم کم‌تر است. وقتی از دار دنیا سیصد فرانک دارید، بزدلانه‌ترین ترس‌ها احاطه‌تان می‌کند. وقتی فقط سه فرانک دارید، همه‌چیز برایتان علی‌السّویه است، چون این سه فرانک شما را تا فردا زنده نگه می‌دارد و اساسآ نمی‌توانید به بعد از فردا فکر کنید. حوصله‌تان سررفته، اما ترسی ندارید. افکار مبهمی در سرتان می چرخد ــ «قاعدتآ تا یکی دو روز آینده از گرسنگی می‌میرم. هولناک است، نه؟» ــ و بعد ذهنتان به موضوعات دیگری پرت می‌شود.
Zahra
هرچقدر پولتان کم‌تر باشد، نگرانی‌تان هم کم‌تر است. وقتی از دار دنیا سیصد فرانک دارید، بزدلانه‌ترین ترس‌ها احاطه‌تان می‌کند. وقتی فقط سه فرانک دارید، همه‌چیز برایتان علی‌السّویه است، چون این سه فرانک شما را تا فردا زنده نگه می‌دارد و اساسآ نمی‌توانید به بعد از فردا فکر کنید. حوصله‌تان سررفته، اما ترسی ندارید. افکار مبهمی در سرتان می چرخد ــ «قاعدتآ تا یکی دو روز آینده از گرسنگی می‌میرم. هولناک است، نه؟» ــ و بعد ذهنتان به موضوعات دیگری پرت می‌شود.
Zahra
با این‌که هیچ وقت بیش‌تر از چندصد فرانک پس‌انداز نکرده بود، برایش بدیهی بود که بالاخره روزی رستوران خودش را می‌زند و پولدار می‌شود. بعدها فهمیدم همهٔ پیشخدمت‌ها همین را می‌گویند و این‌طوری فکر می‌کنند. این فکری است که آن‌ها را به پیشخدمت‌بودن راضی می‌کند.
Zahra
حس جالبی بود که نگاهی به آن ظرفشویی چرک کوچک بیندازی و فکر کنی بین آن اتاق و سالن غذاخوری فقط یک در دولنگه فاصله است. آن سوی در، مشتری‌ها پشت میزهای باشکوهشان نشسته بودند (رومیزی‌های تمیز، گلدان‌ها، آینه‌ها و قرنیزهای طلاکاری‌شده و فرشته‌های نقاشی‌شده بر دیوارها) و این سوی در، تنها چندمتر این‌طرف‌تر، ما غرق در کثافتی مشمئزکننده.
Zahra
اصلا احساس فقر نمی‌کردم، چون حتی بعد از دادن اجارهٔ اتاق و کنارگذاشتن خرج سیگار و رفت وآمد و غذای یکشنبه‌ها، باز هم روزی چهار فرانک برای مشروب باقی می‌ماند که برای خودش ثروتی بود. توصیفش سخت است، اما آن زندگی که آن‌قدر ساده شده بود یک‌جور حس رضایت عمیق به من می‌داد، درست مثل رضایت حیوانی که سیر غذا خورده.
Zahra
لباس چیز قدرتمندی است
montag
گفتم: «ولی چیزی که دستگیر من شده درست خلاف این است. به نظرم می‌رسد از لحظه‌ای که پول یک آدم را ازش بگیری، دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد.» «نه، نه لزومآ. اگر حواست جمع باشد، چه فقیر باشی و چه پولدار، می‌توانی یک‌جور زندگی کنی. فقیر هم که باشی، می‌توانی کتاب‌ها و افکار خودت را داشته باشی. فقط باید به خودت بگویی "من این‌جا یک مرد آزادم"...» ــ با انگشت به پیشانی‌اش زد ــ «... و دیگر مشکلی نخواهی داشت.»
کتاب‌بان
بعدها گهگاه با هم به خیابان کومرس می‌رفتیم. اگر با مترو می‌رفتیم، بوریس همیشه به جای ایستگاه کومرس، در ایستگاه کمبرون پیاده می‌شد، چون اگرچه ایستگاه کومرس نزدیک‌تر بود، از تداعی نام ایستگاه کمبرون با ژنرال کمبرون خوشش می‌آمد، ژنرالی که در نبرد واترلو از او خواستند تسلیم شود و او در پاسخ فقط یک کلمه گفت: «گُه!»
mahsa.doustdar
نظر من، این گرایش که مدام کار بیهوده بتراشیم، نهایتآ به دلیل ترس از عوام است. عوام (مطابق این طرزفکر) چنان حیوان‌های پستی هستند که اگر وقت فراغت داشته باشند، خطرناک خواهند بود؛ امن‌تر آن است که آن‌ها را آن‌قدر مشغول نگه داریم که فرصت فکرکردن نداشته باشند. اگر نظر آدم ثروتمندی را که اتفاقآ از نظر فکری صادق هم باشد، دربارهٔ بهبود شرایط کاری بپرسید، جوابی شبیه این خواهد داد: «ما می‌دانیم که فقر ناخوشایند است؛ درواقع چون این‌قدر از ما دور است، کم وبیش لذت می‌بریم از این‌که با فکرکردن به ناخوشایندی‌اش خودمان را زجر بدهیم. اما از ما انتظار نداشته باشید کاری برایش بکنیم.
wraith
ما برای شما افراد طبقات پایین متأسفیم، درست همان‌طور که برای یک گربهٔ گَر متأسفیم. اما هرکاری از دستمان بربیاید می‌کنیم تا اوضاع شما بهتر نشود. ما فکر می‌کنیم اگر همین‌طور که هستید بمانید، امن‌تر است. وضع موجود برای ما خوب است و حاضر نیستیم خطر بیکارگذاشتن شما را به جان بخریم؛ حتی اگر برای یک ساعتِ بیش‌تر در روز باشد. بنابراین، برادران عزیز، از آن‌جا که ظاهرآ شما باید عرق بریزید تا پول سفرهای ما به ایتالیا فراهم شود، آن‌قدر عرق بریزید تا جانتان درآید.»
wraith
چه کارهایی که آدم با مخش نمی‌تواند بکند! مخ از هیچ پول می‌سازد.
montag
من تمام روز را در تخت ماندم و خاطرات شرلوک هولمز خواندم. این تنها کاری بود که حس می‌کردم بدون غذاخوردن توان انجامش را دارم
montag
حس جالبی بود که نگاهی به آن ظرفشویی چرک کوچک بیندازی و فکر کنی بین آن اتاق و سالن غذاخوری فقط یک در دولنگه فاصله است. آن سوی در، مشتری‌ها پشت میزهای باشکوهشان نشسته بودند (رومیزی‌های تمیز، گلدان‌ها، آینه‌ها و قرنیزهای طلاکاری‌شده و فرشته‌های نقاشی‌شده بر دیوارها) و این سوی در، تنها چندمتر این‌طرف‌تر، ما غرق در کثافتی مشمئزکننده. اغراق نمی‌کنم، واقعآ کثافت مشمئزکننده‌ای بود.
Hamidreak
با این حال، می‌توانم یکی دو چیز را که قطعآ از فقر آموخته‌ام بشمارم. دیگر هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم خیابان‌خواب‌ها اراذلی دائم‌الخمرند، از گداها انتظار ندارم به خاطر سکه‌ای که کف دستشان گذاشته‌ام سپاسگزارم باشند، تعجب نمی‌کنم اگر مردی بیکار انرژی نداشته باشد، سپاه رستگاری را تأیید نمی‌کنم
Hamidreak
این حرف کم وبیش واقعیت دارد که هرچقدر پولتان کم‌تر باشد، نگرانی‌تان هم کم‌تر است. وقتی از دار دنیا سیصد فرانک دارید، بزدلانه‌ترین ترس‌ها احاطه‌تان می‌کند. وقتی فقط سه فرانک دارید، همه‌چیز برایتان علی‌السّویه است، چون این سه فرانک شما را تا فردا زنده نگه می‌دارد و اساسآ نمی‌توانید به بعد از فردا فکر کنید.
Fa Ne
حس دیگری هم به همراه فقر به آدم دست می‌دهد که بسیار مایهٔ دلگرمی است. فکر می‌کنم هرکسی که بی‌پول شده این حس را تجربه کرده است. این‌که ببینی بالاخره پاک مفلس و آس وپاس شده‌ای یک‌جور حس آرامش، و حتی لذت، به آدم می‌دهد.
Fa Ne
به نظر من، این گرایش که مدام کار بیهوده بتراشیم، نهایتآ به دلیل ترس از عوام است. عوام (مطابق این طرزفکر) چنان حیوان‌های پستی هستند که اگر وقت فراغت داشته باشند، خطرناک خواهند بود؛ امن‌تر آن است که آن‌ها را آن‌قدر مشغول نگه داریم که فرصت فکرکردن نداشته باشند
Fa Ne
لباس چیز قدرتمندی است. روز اولی که لباس خیابان‌خواب‌ها را می‌پوشید، خیلی سخت است احساس نکنید حقیقتآ تحقیر شده‌اید. همین شرم‌زدگی را، که نامعقول ولی کاملا واقعی است، شب اول زندان هم حس می‌کنید.
Fa Ne
او خودش را متعلق به طبقه‌ای بالاتر از جماعت معمولی گداها می‌دانست؛ کسانی که به گفتهٔ او توده‌ای فرومایه بودند که حتی این‌قدر عزت نفس ندارند که ناسپاس باشند.
Fa Ne

حجم

۲۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۳۴ صفحه

حجم

۲۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۳۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان