آیا اگر جنگ با ضربهٔ بمب اتمی پایان نمیگرفت احتمال نمیرفت که تا پایان جنگ، که معلوم نبود کی خواهدبود، بیش از کشتگان هیروشیما آدم کشتهشود؟ احتمال مسلماً میرفت. پس چرا باید بر سر کشتگان هیروشیما که بههر حال خونشان از خون دیگران رنگینتر نیست جنجال راهبیندازیم؟ این نظرگاه آدمهایی است که تصمیم بهانداختن بمب گرفتند. ترومن آدم این آدمها بود. نظرگاهی است ساده و عملی و فارغ از دغدغهٔ وجدان.
اما برای اوپنهایمر قضیه بهاین سادگی نبود. انسان در وضعی نیست که بتواند دربارهٔ سرنوشت هزاران زن و مرد و کودکی که در خانهٔ خود نشستهاند تصمیم بگیرد و حکم اعدام آنها را صادر کند، فقط بهاین گناه که در شهری بدنیاآمدهاند که از لحاظ فنی برای بمب اتمی هدف مناسبی است.
ایران
این تنها قسمت کارش بود که واقعاً برایش شیرین بود. در هوای گرفته و برقآلود شبانگاهی فشفشهها بههوا رفت. بالای ساند برقی درخشید. چرخ بزرگی از آتشگردان انگار روی آب میغلتید. نیمرخ یک زن، مانند یک کهکشان جدید، در آسمان تاریک روشن شد. فوارههای نور، سرخ و سفید و کبود، مثل ستاره فروریختند و باز مثل بمب روی سر کشتی قدیمی که توی رودخانه لنگر انداختهبود منفجر شدند.
ایران
زندگیاش عین یاوگی بود. تمام دنیا را زیرپا میگذاشت و میگفت او را بهانواع وسایل ببندند، و آن وقت فرار میکرد. میبستندش بهصندلی. فرار میکرد. بهدستهایش دستبند و بهپاهایش کند میزدند، لباس آستینبسته تنش میکردند و توی گنجه میگذاشتند و در گنجه را قفل میکردند. فرار میکرد.
Orson Welles