جملات زیبای کتاب بیابان تاتارها | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیابان تاتارها

بریده‌هایی از کتاب بیابان تاتارها

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز
۴.۳از ۶۱ رأی
۴٫۳
(۶۱)
آن‌گاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست. درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسان‌ها چقدر از هم دورند و به‌رغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانه‌اند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچ‌کس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی‌قرارش هم نمی‌تواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
Zahra Emamian
اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچ‌کس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی‌قرارش هم نمی‌تواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
Fatemeh Abdi ☁️
آن‌گاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست.
Fatemeh Abdi ☁️
اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بی‌دوام، نعمتی ناچیز که با تنگ‌چشمی به او داده شده بود و آدمی می‌توانست سال‌هایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست می‌رفت.
A.D
هرچه هست آدم کم‌کم عادت می‌کند
حنا
لختی اندیشید و دید در دنیا تنهاست و جز خودش هیچ‌کس را ندارد که برایش دل بسوزاند.
Fatemeh Abdi ☁️
آدم برای پیشرفت سریع حاضر است خود را با هر شرایطی سازگار کند،
ستاره
خورشید در تارک آسمان فروزان است و گویی در شامگاه از ما خاکیان دل نمی‌کند و با اکراه و افسوس در کرانهٔ باختر فرومی‌رود. اما روزی به جایی می‌رسی که از سر غریزه روی می‌گردانی و می‌بینی دروازه‌ای پشت سرت بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن‌وقت حس می‌کنی که چیزی عوض شده. خورشید دیگر بی‌جنبش نمی‌نماید، بلکه به تیزپایی فرامی‌لغزد و فرصت تماشایت نمی‌دهد و به جانب باختر می‌شتابد. می‌بینی که ابرها دیگر در پهنهٔ نیلگون آسمان بی‌حرکت نیستند. آنان نیز چنان شتابان می‌گریزند که از سرودوش هم بالا می‌روند. درمی‌یابی که زمان می‌شتابد و راه ناگزیر سرانجام به فرجام می‌رسد. زمانی می‌رسد که دروازه‌ای سنگین چون برق وباد پشت سرت بسته می‌شود و نالهٔ قهار قفلی بزرگ را می‌شنوی و دیگر مجال بازگشتت نیست.
Fatemeh Abdi ☁️
آیا هنوز راه درازی باقی است؟ نه، فقط باید از رودی که در آن دوردست‌ها جاری است گذشت و از آن تپه‌های خرم بالا رفت. اصلا چه‌بسا همین حالا به مقصد رسیده باشی. این درخت‌ها، این مرغزارها و این خانهٔ سفید همان‌هایی نیستند که می‌جستی؟ چندلحظه‌ای می‌پنداری چنین است و عزم ایستادن می‌کنی. بعد می‌شنوی که دورترک بهتر از این‌ها انتظارت را می‌کشد و باز به راه می‌افتی، بی‌تشویش!
reza zamani
زمان می‌گذشت و گریزش پیوسته شتاب می‌گرفت. آهنگ منظم و بی‌صدایش عمر را چنان ریزریز می‌کرد که ساطور گوشت را. حتی لحظه‌ای هم نمی‌شد آن را از سیر شتابان خود بازداشت، حتی برای دَمی واپس‌نگریستن. دلت می‌خواست فریاد بزنی: «بایست، بایست...!» اما می‌دیدی که فریاد آدمی به جایی نمی‌رسد. همه‌چیز در گریز بود. آدم‌ها، فصل‌ها، ابرها، همه می‌شتافتند. خود را به صخره‌ای بند می‌کردی یا بر تارک ستیغی چنگ می‌انداختی، اما تلاشت بیهوده بود. انگشتان بی‌رمقت از هم گشوده می‌شد و بازوانت همچون پنبه فرومی‌افتاد و این شط به‌ظاهر کندپوی اما پیوسته روان تو را با خود می‌برد.
reza zamani
خیال می‌کرد چیزهای خواستنی زندگی همه در انتظار اویند.
ستاره
هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت و تنهایی نیست
ستاره
دروگو هرروز گرفتن تصمیم را به روز بعد می‌انداخت. وانگهی، همچنان خود را جوان می‌پنداشت، آخر هنوز بیست وپنج سالش هم نشده بود.
Zahra
وقتی سنی از انسان بگذرد، بردباری‌اش کاهش می‌یابد. آدمی دیگر ایمان بیست سالگی را در دل نمی‌یابد. بیش از اندازه انتظار کشیده است. چشم‌هایش بیش از اندازه احکام گوناگون را مرور کرده
مانی
اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بی‌دوام، نعمتی ناچیز که با تنگ‌چشمی به او داده شده بود و آدمی می‌توانست سال‌هایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست می‌رفت.
Yasin masoumi
به او خواهند گفت: «از این رود که بگذری، ده فرسنگ دیگر باقی است. آن‌گاه به مقصد می‌رسی!» اما راه را پایانی نیست. روزها پیوسته کوتاه‌تر می‌شوند و همسفران پیوسته اندک‌تر. چهره‌های پشت پنجره‌ها عبوس و رنگ‌پریده‌اند و حرفی نمی‌زنند و فقط سری می‌جنبانند.
مانی
زمان در سِیر گریزوار خود چنان دیوانه‌وار می‌شتافت و روزها را با چنان ولعی می‌بلعید که او پاک مات ومبهوت مانده بود. هنوز سر نچرخانده، صبح به شب می‌رسید و خورشید در افق فرومی‌رفت تا بی‌درنگ از مشرق برآید و دنیایی برف‌پوش را روشن کند.
مانی
هربار با دلی سرشار از امید مبهم خوشبختی، چنان‌که برای جوانان عادی است، از خانه بیرون می‌زد و هربار ناکام بازمی‌گشت. دریافت که از کوچه‌های خلوت شهر کینه‌ای عمیق به دل دارد، از این کوچه‌های همیشه‌یکسانی که شاهد تلخکامی بودند و تنها همراه شبگردی‌اش.
Raymond
«روال کار همین است و تازه‌رسیدگان همیشه برنده‌اند. همه‌شان همین‌طورند. خیال می‌کنند به‌راستی شطرنج‌بازانی ماهرند، اما راز پیروزی‌شان تنها تازگی بازی است و بس. آن‌ها نیز عاقبت به این نظام خو می‌گیرند و آن‌گاه دیگر هرقدر بکوشند هم بازی را می‌بازند.»
Zahra
درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسان‌ها چقدر از هم دورند و به‌رغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانه‌اند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچ‌کس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی‌قرارش هم نمی‌تواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
shakil
آدم برای پیشرفت سریع حاضر است خود را با هر شرایطی سازگار کند،
ستاره
چهار سال بخش چشمگیری از عمر آدمی به حساب می‌آید. در این مدت هیچ اتفاقی، مطلقاً هیچ اتفاقی، نیفتاده بود که بتواند جایزبودن این‌همه امید را توجیه کند.
ستاره
درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسان‌ها چقدر از هم دورند و به‌رغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانه‌اند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچ‌کس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی‌قرارش هم نمی‌تواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
Alma
او در بند توهمی سمج بود. گل جوانی‌اش رو به پژمردگی می‌رفت، اما چشمهٔ شباب را خشک‌ناشدنی می‌پنداشت. دریغا که از تیزپایی زمان هیچ نمی‌دانست. حتی اگر جوانی‌اش همچون خدایان صدها و صدها سال می‌پایید، سهمش از آن به همین ناچیزی می‌بود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بی‌دوام، نعمتی ناچیز که با تنگ‌چشمی به او داده شده بود و آدمی می‌توانست سال‌هایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست می‌رفت.
مانی
اما روزی به جایی می‌رسی که از سر غریزه روی می‌گردانی و می‌بینی دروازه‌ای پشت سرت بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن‌وقت حس می‌کنی که چیزی عوض شده. خورشید دیگر بی‌جنبش نمی‌نماید، بلکه به تیزپایی فرامی‌لغزد و فرصت تماشایت نمی‌دهد و به جانب باختر می‌شتابد. می‌بینی که ابرها دیگر در پهنهٔ نیلگون آسمان بی‌حرکت نیستند. آنان نیز چنان شتابان می‌گریزند که از سرودوش هم بالا می‌روند. درمی‌یابی که زمان می‌شتابد و راه ناگزیر سرانجام به فرجام می‌رسد.
Raymond
به تصویر خویش در آینه نگریست، بر چهره‌ای که کوشیده بود آن را دوست بدارد لبخندی دید تهی از حقیقت.
حنا
کوشید به یاد آورد که هنوز جوان است و سال‌های بسیاری از عمر را پیش رو دارد. اما این تلاش راه به جایی نبرد و هراسش همچنان برجای ماند.
محمدحسن
چاره‌ای نداشت جز این‌که برای مقایسه مراجع تازه‌ای بیابد و با نگریستن به ناکام‌تران خود را تسلی دهد.
محمدحسن
پس زندگی هیچ نبود جز ریشخندی!
shakil
سهم هرکس به قدر همت اوست!
ستاره

حجم

۲۱۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۸ صفحه

حجم

۲۱۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان