بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیابان تاتارها | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیابان تاتارها

بریده‌هایی از کتاب بیابان تاتارها

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۲۵ رأی
۴٫۴
(۲۵)
آن‌گاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست. درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسان‌ها چقدر از هم دورند و به‌رغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانه‌اند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچ‌کس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی‌قرارش هم نمی‌تواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
زهرا امامیان
آدم برای پیشرفت سریع حاضر است خود را با هر شرایطی سازگار کند،
ستاره
خیال می‌کرد چیزهای خواستنی زندگی همه در انتظار اویند.
ستاره
آیا هنوز راه درازی باقی است؟ نه، فقط باید از رودی که در آن دوردست‌ها جاری است گذشت و از آن تپه‌های خرم بالا رفت. اصلا چه‌بسا همین حالا به مقصد رسیده باشی. این درخت‌ها، این مرغزارها و این خانهٔ سفید همان‌هایی نیستند که می‌جستی؟ چندلحظه‌ای می‌پنداری چنین است و عزم ایستادن می‌کنی. بعد می‌شنوی که دورترک بهتر از این‌ها انتظارت را می‌کشد و باز به راه می‌افتی، بی‌تشویش!
reza zamani
زمان می‌گذشت و گریزش پیوسته شتاب می‌گرفت. آهنگ منظم و بی‌صدایش عمر را چنان ریزریز می‌کرد که ساطور گوشت را. حتی لحظه‌ای هم نمی‌شد آن را از سیر شتابان خود بازداشت، حتی برای دَمی واپس‌نگریستن. دلت می‌خواست فریاد بزنی: «بایست، بایست...!» اما می‌دیدی که فریاد آدمی به جایی نمی‌رسد. همه‌چیز در گریز بود. آدم‌ها، فصل‌ها، ابرها، همه می‌شتافتند. خود را به صخره‌ای بند می‌کردی یا بر تارک ستیغی چنگ می‌انداختی، اما تلاشت بیهوده بود. انگشتان بی‌رمقت از هم گشوده می‌شد و بازوانت همچون پنبه فرومی‌افتاد و این شط به‌ظاهر کندپوی اما پیوسته روان تو را با خود می‌برد.
reza zamani
اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بی‌دوام، نعمتی ناچیز که با تنگ‌چشمی به او داده شده بود و آدمی می‌توانست سال‌هایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست می‌رفت.
A.D
آدم برای پیشرفت سریع حاضر است خود را با هر شرایطی سازگار کند،
ستاره
هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت و تنهایی نیست
ستاره
به او خواهند گفت: «از این رود که بگذری، ده فرسنگ دیگر باقی است. آن‌گاه به مقصد می‌رسی!» اما راه را پایانی نیست. روزها پیوسته کوتاه‌تر می‌شوند و همسفران پیوسته اندک‌تر. چهره‌های پشت پنجره‌ها عبوس و رنگ‌پریده‌اند و حرفی نمی‌زنند و فقط سری می‌جنبانند.
مانی
اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بی‌دوام، نعمتی ناچیز که با تنگ‌چشمی به او داده شده بود و آدمی می‌توانست سال‌هایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست می‌رفت.
Yasin masoumi
شب گربه سمور می‌نماید.
ستاره
سهم هرکس به قدر همت اوست!
ستاره
چهار سال بخش چشمگیری از عمر آدمی به حساب می‌آید. در این مدت هیچ اتفاقی، مطلقاً هیچ اتفاقی، نیفتاده بود که بتواند جایزبودن این‌همه امید را توجیه کند.
ستاره
آدم باید خودش را نشان دهد تا فراموش نشود و اگر خود دست وپایی نزند، طبعاً هیچ‌کس به یاد او نخواهد افتاد.
ستاره
هنوز راه درازی باقی است؟ نه، فقط باید از رودی که در آن دوردست‌ها جاری است گذشت و از آن تپه‌های خرم بالا رفت. اصلا چه‌بسا همین حالا به مقصد رسیده باشی. این درخت‌ها، این مرغزارها و این خانهٔ سفید همان‌هایی نیستند که می‌جستی؟
سارا
در درازنای این شب هیچ‌کس به سراغش نمی‌آمد و در سراسر دژ تنابنده‌ای به فکر او نبود. نه‌تنها در دژ، که چه‌بسا در تمام دنیا، هیچ‌کس دل به او مشغول نمی‌داشت. همه گرم کار خود بودند
Alma
«چه اشتباه غم‌انگیزی! چه‌بسا که احساس‌های ما همه از همین دست باشند. خود را میان موجوداتی شبیه خویش می‌پنداریم، اما جز صخره‌هایی یخ‌پوش و سنگستانی با زبانی نامفهوم چیزی پیرامونمان نیست. می‌خواهیم به دوستی درود بگوییم و دست پیش می‌بریم تا دستی را بفشاریم، اما دستمان به‌لختی فرومی‌افتد و لبخند بر لبانمان می‌خشکد، زیرا درمی‌یابیم دوستی در کار نیست و یکسره تنهاییم.»
Alma
درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسان‌ها چقدر از هم دورند و به‌رغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانه‌اند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچ‌کس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی‌قرارش هم نمی‌تواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
Alma
مادرش بی‌گمان می‌پنداشت که می‌تواند سعادتی بربادرفته را دست‌نخورده حفظ کند. خیال می‌کرد می‌تواند گریز ناگزیر و قهار زمان را از تاختن بازدارد. گمان می‌کرد ممکن است روزی پسرش بازآید و او درها و پنجره‌ها را برایش بازبگشاید و همه‌چیز درست مثل گذشته شود.
مانی
ضربان نبض زمان را خواهد شنید که شتابان رشتهٔ عمر را ریزریز می‌کند. دیگر در قاب پنجره‌ها چهره‌های خندان نخواهد دید و اگر از باقی راه بپرسد، همچنان افق را نشانش خواهند داد، اما با اشاراتی عاری از خیرخواهی و چهره‌هایی عاری از خوش‌رویی. دیگر همگامان دیرین را کنار خود نخواهد یافت. یکی توان باخته و در راه مانده و دیگری از او پیشی گرفته است. چون باد می‌شتابد و دیگر جز نقطهٔ ریزی در افق چیزی از او پیدا نیست.
مانی
انگار همین دیروز بود، هرچند که زمان با همان آهنگ تغییرناپذیر و یکسان برای همگان راه خود را پیموده بود، نه کندتر به چشم کامیابان و نه تندتر به چشم ناکامان.
مانی
او در بند توهمی سمج بود. گل جوانی‌اش رو به پژمردگی می‌رفت، اما چشمهٔ شباب را خشک‌ناشدنی می‌پنداشت. دریغا که از تیزپایی زمان هیچ نمی‌دانست. حتی اگر جوانی‌اش همچون خدایان صدها و صدها سال می‌پایید، سهمش از آن به همین ناچیزی می‌بود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و معمولی داشت که هیچ نبود جز شهابی پرشتاب و بی‌دوام، نعمتی ناچیز که با تنگ‌چشمی به او داده شده بود و آدمی می‌توانست سال‌هایش را با انگشتان دست بشمرد و هنوز به دست نیامده از دست می‌رفت.
مانی
وقتی سنی از انسان بگذرد، بردباری‌اش کاهش می‌یابد. آدمی دیگر ایمان بیست سالگی را در دل نمی‌یابد. بیش از اندازه انتظار کشیده است. چشم‌هایش بیش از اندازه احکام گوناگون را مرور کرده
مانی
زمان در سِیر گریزوار خود چنان دیوانه‌وار می‌شتافت و روزها را با چنان ولعی می‌بلعید که او پاک مات ومبهوت مانده بود. هنوز سر نچرخانده، صبح به شب می‌رسید و خورشید در افق فرومی‌رفت تا بی‌درنگ از مشرق برآید و دنیایی برف‌پوش را روشن کند.
مانی
زمان می‌گذشت و گریزش پیوسته شتاب می‌گرفت. آهنگ منظم و بی‌صدایش عمر را چنان ریزریز می‌کرد که ساطور گوشت را. حتی لحظه‌ای هم نمی‌شد آن را از سیر شتابان خود بازداشت، حتی برای دَمی واپس‌نگریستن. دلت می‌خواست فریاد بزنی: «بایست، بایست...!» اما می‌دیدی که فریاد آدمی به جایی نمی‌رسد. همه‌چیز در گریز بود. آدم‌ها، فصل‌ها، ابرها، همه می‌شتافتند. خود را به صخره‌ای بند می‌کردی یا بر تارک ستیغی چنگ می‌انداختی، اما تلاشت بیهوده بود. انگشتان بی‌رمقت از هم گشوده می‌شد و بازوانت همچون پنبه فرومی‌افتاد و این شط به‌ظاهر کندپوی اما پیوسته روان تو را با خود می‌برد.
مانی
آن‌گاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست.
مانی
دریافت انسان‌ها چقدر از هم دورند و به‌رغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانه‌اند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچ‌کس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی‌قرارش هم نمی‌تواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
مانی
هربار آدمی مجبور بود برنامه‌هایش را از نو طرح کند تا بتواند به زندگی ادامه دهد. چاره‌ای نداشت جز این‌که برای مقایسه مراجع تازه‌ای بیابد و با نگریستن به ناکام‌تران خود را تسلی دهد.
مانی
آدم برای پیشرفت سریع حاضر است خود را با هر شرایطی سازگار کند، حتی خدمت در قلعهٔ باستیانی. این‌طور نیست؟»
Raymond
اما روزی به جایی می‌رسی که از سر غریزه روی می‌گردانی و می‌بینی دروازه‌ای پشت سرت بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن‌وقت حس می‌کنی که چیزی عوض شده. خورشید دیگر بی‌جنبش نمی‌نماید، بلکه به تیزپایی فرامی‌لغزد و فرصت تماشایت نمی‌دهد و به جانب باختر می‌شتابد. می‌بینی که ابرها دیگر در پهنهٔ نیلگون آسمان بی‌حرکت نیستند. آنان نیز چنان شتابان می‌گریزند که از سرودوش هم بالا می‌روند. درمی‌یابی که زمان می‌شتابد و راه ناگزیر سرانجام به فرجام می‌رسد.
Raymond

حجم

۲۱۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۸ صفحه

حجم

۲۱۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۴۲,۰۰۰
۳۰%
تومان