من با زخمم
هر زخمی را که میدیدم لمس میکردم
رِ
اقرار میکنم که مرا رنج میدهد
اگر از گذشتهات با من سخن بگویی
و اینکه تو بیمن زیستی
و زنده بودی و میخندیدی و سفر میرفتی
درحالیکه من با تو نبودم!
رِ
ای نادانِ گرامی کجایی؟
مرا از دست دادی، چرا که میخواستی مالک من باشی!…
تباه کردی:
نیروی هماهنگیمان را
برای با هم پرواز کردن
و توانِ از زمین کَنده شدن را با سفینهٔ زرین…
کجایی تو؟
چرا از خویشتن خویش
برای آزادی من، دشمنی ساختی
و مرا ناگزیر کردی
تا تو را از خاک زندگانی خویش برکَنم؟
زهرآ
من همهٔ مینهای جنگیام را
به خاطر پاهای تو خنثی کردم
و گذاشتم در بیشههای سرّی من گام برداری
بیآنکه گلهای من، با خارهای سمی، تو را ببلعند…
و بیآنکه پیچکهای شیطانی من
گلویت را بفشارند…
و بیآنکه باتلاقهای ریگزارهای متحرک من
تو را در ژرفاهای خاموشی
به بند کشند…
کاربر ۸۶۴۹۴۷۴
اکنون چیزی جز عشق باقی نمانده است…
رِ
من باید تو را، ترک میکردم تا به تو بپیوندم.
رِ
«دیوانگی بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودنْ خود شکل دیگری از دیوانگی است.»
Maedeh Y
من میدانم
که تو باید از من دور شوی
اما در این لحظه
مرا آن توان نیست که برای مرگم در آینده اشک بریزم
Maedeh Y