بریدههایی از کتاب خاطره ای در درونم است
۴٫۰
(۱۲)
قلب تو دیگر ترانه قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنید، آنگونه که میشنید.
دیگر پایان راه است... ترانه من در دوردستها
در دل شب سفر میکند ـ
جائی که دیگر تو در آن نیستی.
یك رهگذر
تو، عشق، همواره
حسرت من بودی.
یك رهگذر
تنها یک جاده برایم مانده، تنها یکی:
از پنجره به پرتگاه.
یك رهگذر
جدائی از تو را تاب میآورم،
دیدارت را اما به سختی.
یك رهگذر
در آسمان خالی
دشت گسترده، بادبزنی ناپیدا.
شاید بهتر بود هرگز
همسر تو نمیبودم.
خورشید در خاطره رنگ میبازد.
این چیست؟ تاریکی؟
شاید!
زمستان،
یک شبه خواهد رسید.
کاوشگر
هر دو روی بالش
دیگر داغ شده است.
دومین شمع میمیرد
و صدای کلاغان
بلندتر میشود.
امشب را نخوابیدهام
فکر خواب نیز دیگر دیر است.
کرکره بر پنجره
چه تاب ستیزانه سفید است.
صبح بخیر!
کاوشگر
خانه سفیدت را، باغ آرامت را ترک خواهم گفت
و زندگیم را تهی و پاک خواهم کرد.
آنگاه تو را در شعرم خواهم ستود
آنگونه که هیچ زنی تا حال نکرده است.
Bibliophilia
میدانم تو پاداشی هستی
برای سالهای رنج و عذاب من،
برای اینکه هرگز دل
به لذات حقیر مادی نبستم،
برای آنکه هیچگاه به عاشقی نگفتم:
«تو تنها عشق منی»
و برای اینکه بدی دیدم و بخشیدم،
تو فرشته جاودانی من خواهی بود.
یك رهگذر
وقتی سرانجام به تلخی میرسد
خبر مرگ من به او،
او نه غمگینتر میشود و نه جدّیتر،
اما رنگش میپرد و به تلخی لبخندی میزند.
آنگاه یکباره آسمان زمستان را به خاطر میآورد
کولاک نِوا را،
و ناگاه بهیاد میآورد
چگونه پیمان بست
که عشق شرقی خود را تنها نگذارد.
یك رهگذر
نه نیاز به دعایت دارم
نه انتظار نگاهی به وداع.
بادهای نرم التهاب دل را فرومینشانند
و برگهای پاییزی آن را میپوشاند.
جدائی از تو هدیهای است،
فراموشی تو نعمتی.
اما عزیز من، آیا زنی دیگر
صلیبی را که من برزمین نهادم بر دوش خواهد کشید؟
یك رهگذر
از میان درختان لیمو...
از فراز شبحخانهها...
نجوای نرم و تاریک فاجعه
آرام به درون اتاقم میخزد،
چون رودخانهای رام
و در گوشم میخواند:
«آسودگی میخواستی
اکنون میدانی کجاست؟»
یك رهگذر
طلا رنگ میبازد، مرمر خاک میشود.
فولاد زنگ میزند، نابودی با همه چیزی است در جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه با شکوه بماند.
یك رهگذر
در این دنیا یک نفر هست که میتوانستم
تمامی این اشعار را برایش بفرستم
اما چه؟
بگذار لبها لبخندی تلخ بگشایند
و قلب من یک بار دیگر بلرزد.
یك رهگذر
خورشید در خاطره رنگ میبازد.
این چیست؟ تاریکی؟
bud
طلا رنگ میبازد، مرمر خاک میشود.
فولاد زنگ میزند، نابودی با همه چیزی است در جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه با شکوه بماند.
Sky_Blue
وقتی سرانجام به تلخی میرسد
خبر مرگ من به او،
او نه غمگینتر میشود و نه جدّیتر،
اما رنگش میپرد و به تلخی لبخندی میزند.
آنگاه یکباره آسمان زمستان را به خاطر میآورد
کولاک نِوا را،
و ناگاه بهیاد میآورد
چگونه پیمان بست
که عشق شرقی خود را تنها نگذارد.
Bibliophilia
صبح فردا سرمیرسد
با آسمانی شفاف و آبی.
زندگی یعنی شادی،
عاقل باش قلب من؛
خستهای دیگر،
کندتر از پیش میزنی...
اما به من گفتهاند
روح جاودانه از آن ماست.
یك رهگذر
چه بیرحمانه تن میخراشند تیغهای خاطره
ـ این شکنجهگران بیرحم ـ
و آنگاه در شبی عذابآلود در گوش تو میخوانند:
رفته است محبوب تو، برای همیشه!
یك رهگذر
تو در خون منی آن گونه که هرگز هیچ مردی نبوده،
هرگز کسی چنین عشق دردآلودی برایم به ارمغان نیاورده
نه حتی او که صلیب من شده بود،
نه حتی او که عاشقم شد و بعد فراموشم کرد.
یك رهگذر
موضوع بسیار ساده است و روشن،
هر کسی آن را میفهمد:
تو مرا دوست نداری
و هرگز دوست نخواهی داشت.
من چرا چنین دلبستهام
به مردی کاملاً بیگانه؟
چرا شامگاهان
چنین از تهدل برایت دعا میکنم؟
یك رهگذر
مرا تاجائی بردهای که هیچ راهی نبرده،
با شهاب آتشین تا سرزمین تاریک اندوه.
برایم یأس بودهای، نیرنگ بودهای
اما تسلّی هرگز.
یك رهگذر
هرگز دوست نداشتم از دیرباز
ترحم را به هر شکلی که بود،
اما از جانب تو چه دلپذیر است
چون نوازش آفتابی که گرم میکند.
سپیده دم به این سبب چنین روشن است.
و من اینگونه سرخوشانه جادو میآفرینم.
یك رهگذر
جدائی تاریک است و گس،
سهم خود را از آن میپذیرم ـ تو چرا گریه میکنی؟
دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود.
قول بده سری به خوابهایم بزنی.
من و تو چون دو کوه، دور از هم جدا از هم،
نه توان حرکتی نه امید دیداری.
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمه شبان به سویم بفرستی.
یك رهگذر
مردی که اینک برایم وجود ندارد،
اما زمانی
در سالهای تلخ
قرارم بود و بیقراریام،
چون شبحی
در کناره شهر، در کوچه پسکوچهها
و در حیاط خلوتِ زندگی من،
این سو و آن سو میرود
سنگین، با لبخند تلخی بر لبانش...
یك رهگذر
در شعر من تنها صدای توست که میخواند،
در شعر تو روح من است که سرگردان است.
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند برآن چیره شود.
و ای کاش میدانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
roozbeh ariana
در اتاقهای تاریک کودکان زاری میکردند،
شمع بر شمایل تابان دود میپراکند.
bud
خورشید در خاطره رنگ میبازد،
سبزه تیرهتر میشود،
بادْ برفی زودرس را
آرام آرام میپراکند.
آب یخ میبندد. آبراههای باریک
ایستادهاند.
اینجا چیزی اتفاق نخواهد افتاد،
هرگز!
bud
خورشید در خاطره رنگ میبازد،
سبزه تیرهتر میشود،
بادْ برفی زودرس را
آرام آرام میپراکند.
آب یخ میبندد. آبراههای باریک
ایستادهاند.
اینجا چیزی اتفاق نخواهد افتاد،
هرگز!
کاوشگر
آیا عشق سنگ گوری خواهد بود
بر زندگیام؟
یك رهگذر
بادی نرم و نابهنگام میوزد،
سبکسرانه با بوئی از بهار.
و قلب من در آن
خبرهایی از دور دستها میشنود، خبرهای بد
او زنده است، نفس میکشد،
اما غمی به دل ندارد!
یك رهگذر
حجم
۷۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۷۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰۵۰%
تومان