کتاب دردهای عمیق یک تفکر
معرفی کتاب دردهای عمیق یک تفکر
کتاب دردهای عمیق یک تفکر نوشته سجاد اسمعیلی سیرچی است. کتاب دردهای عمیق یک تفکر را انتشارات نسل روشن منتشر کرده است. این کتاب کمک میکند نگاهتان را به جهان تغییر دهید.
درباره کتاب دردهای عمیق یک تفکر
ما میتوانیم زندگی را به بهشتی برای یکدیگر تبدیل کنیم و هم میتوانیم به جهنمی از تفکرات احمقانه بسازیم؛ آن هم در حالیکه خودکان افکار منفی را نساختهایم. این کتاب شما را اول دعوت به وجدان خویش میکند تا به عنوان یک وظیفۀ انسانی به این موضوع نگاه کنید و برای اینکه سیستمی زیبا و در نتیجه بهشتی برا یکدیگر بسازیم بعد از مطالعۀ این کتاب، اندیشۀ خود را تغییر دهید و برای هر کارتان اول وجدان انسانی، دوم وظیفۀ انسانی و سوم تفکر یک انسان را داشته باشید. این کتابداستانهایی است که از قلب و وجدان نویسنده ریشه گرفتهاند و حال شما را بهتر میکنند.
خواندن کتاب دردهای عمیق یک تفکر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کسانی که میخواهند احساس بهتری به زندگی داشته بشند پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب دردهای عمیق یک تفکر
بعد از سپری شدن چند ساعت از غروب خورشید، کمکم حس تنهایی من هم شروع شد. روی مبل دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که چرا من نباید مثل بقیه از زندگی خودم لذت ببرم؟ چرا من نباید آقازاده باشم و به جای اینکه در تنهایی خودم غرق شوم، پشت ماشین لوکس خود بنشینم و شهر را زیر لاستیک های ماشینم له کنم؟
اما حس کاملاً عجیبی به من گفت که این افکار به شدت من را از جوابی که میخواهم، دور میکند. ناگهان صدای کلید را روی قفل درب خانه احساس کردم.
میدانستم باز هم مادر و برادرم قرار است راجع به حرفهایی که در مهمانی امشب زده شده است با من صحبت کنند؛ همان حرفهای تکراری همیشگی… به همین خاطر خودم را در خواب استتار کردم و پتوی زبری که زیر پاهایم بود را روی سرم کشیدم. ناگهان صدای رعد و برق من را از خواب بیدار کرد. سعی کردم عقربههای ساعت را نگاه کنم اما نمیدانم چرا از دیدۀ من پنهان میشدند! اینطور به نظر میرسید که ساعت از نیمه شب هم گذشته باشد.
هنوز روی مبل بودم. بلند شدم و خودم را جمع و جور کردم. آبی به دست و صورتِ سردم زدم تا کمی سرحالتر شوم. به اتاقم رفتم و رایانهام را روشن کردم تا حداقل بتوانم این حس خوب سکوت مردم و صدای طبیعت را با موسیقی پدید آورم.
لحظهای ته دلم خالی شد. انگار کار اشتباهی انجام داده باشم. باران هر لحظه شدیدتر
میشد. صدای رعد و برق کمکم گوش خراش به نظر میرسید.
هدفون را روی گوشم گذاشتم و یک نوکترن* از شوپن* که آهنگساز دیگری آن را دوباره تنظیم کرده بود را پخش کردم. وای انگار همان حس بارانی را داشت که میخواستم بسازم.
از وقتی که یادم میاد همیشه محدودیت داشتم. مگر میشود جوان این کشور بود و محدودیت نداشت؟؟
تازه الآن میفهمم که چرا چند لحظهای پیش، ته دلم خالی شد.
من همیشه عاشق پیانو بودم اما تورم باعث میشد که نتوانم پول کافی را برای خریدن آن جفت و جور کنم.
با یادآوری آن روزها، باز هم اشک در چشمانم حلقه زد و به فکر مشکلات قبلیام افتادم. یک سر به پشت بام خانه زدم.
و در حالیکه رکابی مشکی بر تن داشتم، با همان لباس در این هوای سرد رو به آسمان خوابیدم تا باران این احساسات بد مرا بشوید.
به آسمان خیره شده بودم، کمی که دقت کردم متوجه هارمونی* جالب خداوند در آسمان بیکرانش شدم. وقتی آسمان رعد میزند، انگار خداوند رهبر یک ارکستر سمفونی بزرگ است و فرشتگانش موسیقی بیهمتای او را با عشق مینوازند.
حجم
۲۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۸ صفحه
حجم
۲۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۸ صفحه