دانلود و خرید کتاب شب روباه مرتضی نظیف
تصویر جلد کتاب شب روباه

کتاب شب روباه

نویسنده:مرتضی نظیف
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب شب روباه

کتاب شب روباه مجموعه داستان‌های کوتاه نوشته مرتضی نظیف است که در انتشارات اهورا قلم به چاپ رسیده است. داستان‌هایی که بر اساس روایت‌های واقعی نوشته شده‌اند و مخاطبان را به دنیای قهرمان‌ها و شخصیت‌های قصه می‌برند. 

درباره کتاب شب روباه

شب روباه مجموعه ده داستان کوتاه از مرتضی نظیف است. داستان‌های جذابی که هر کدام حال و هوای خاص خود را دارند و مخاطب را می‌خندانند، به گریه می‌اندازند. به فکرش وامی‌دارند یا او را همراه با خود، به دنیای خودشان می‌برند.

مرتضی نظیف برخی از داستان‌های این کتاب را بر اساس ماجراهای واقعی نوشته است: تازه عروس عرب، شب روباه، منتظرم باش... عروس!، امانت روزگار سخت، شاید هم مامور، ملاقات شوشی، خانی، عیدت مبارک گل‌بانو، شهر یخ زدگان و اسیر شهر اثیری نام داستان‌های این کتاب است. 

کتاب شب روباه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

شب روباه می‌تواند لذتی عمیق را به تمام دوست‌داران داستان‌های کوتاه ببخشد.

بخشی از کتاب شب روباه

هاشم خان دست به جیب شد و با شاباشی لوتی شمس را شارژ کرد...!

- شمس بزن به سازت، همی یه دختره!

عمه‌ها و خاله‌ها به اتفاق همسر و بچه‌هایشان هر شب به منزل پدر عروس سر می‌زدند. انگار فرصتی بود تا همه خودشان را بیرون بریزند. دختران و زنان دست‌افشان و پای‌کوبان فریاد شادی‌شان در کوچه می‌پیچید!

- عروسی لرستونی تماشا داره... دخترِ بانمکش هیچ جا نداره...

کودکی جیغ‌کشان از مادر بزک کرده‌اش گریخت! نوای موسیقی شبانه همه را هیجان‌زده کرده بود.

روزها به سرعت سپری می‌شد. سه روز بیش‌تر به عروسی باقی نمانده بود. فامیل وظیفه‌شناس، خانوادهٔ عروس را تنها نمی‌گذاشتند و برای معصومه جان، تنها دختر هاشم، سنگ تمام گذاشته بودند؛ امّا هرچه به شب عروسی نزدیک‌تر می‌شدند دختر گوشه‌گیرتر می‌شد و تشویشی غریب، آرام در جانش می‌خلید و او را بیش‌تر در خود فرو می‌برد!

همه متوجه این حالت عروس شده بودند، مخصوصاً حسن‌آقا نامزد معصومه که بی‌رغبتی عروس او را عصبی کرده بود.

- خاله اکرم نمی‌دونم معصومه چِشه، دل‌نگرانم! تو منو بزرگ کردی خاله، هم مادر من باش، هم معصومه!

خاله اکرم خواهرزاده را دلداری داد.

- چیزی نیست خاله باهاش حرف می‌زنم.

امّا خاله فرنگیس آرام و قرار نداشت و یک لحظه روی پا بند نمی‌شد، می‌گفت: «باید عروسی خواهرزاده‌هام تک باشه!»

همه روحیهٔ او را تحسین می‌کردند؛ امّا خاله خودش هم وضع روحی بهتری نداشت و انگار از رازی پنهان زجر می‌کشید. به زور خودش را سرپا نگه داشته بود. او بازیگر تئاتر بود و نقشش را خوب بازی می‌کرد. خاله، شب خواهرزاده را به حرم دانیال بُرد، بعد هم در ساحل رودخانهٔ شاهور قدم زدند، معجون خوردند و تا معصومه نخندید او را رها نکرد... .

خاله با خنده و هیاهو کلاه‌گیس شرابی‌اش را درآورد و پرت کرد روی سر معصومه. کله‌اش با موهای پسرانه چقدر کوچک به نظر می‌رسید و باعث خندهٔ دختر می‌شد. شیشهٔ دودی ماشین را بالا کشید و شکلک درآورد.

- خاله هم نصف شبه، هم شیشه‌ها دودی، روسری هم نمی‌خواد.

و صدای ضبط را زیاد کرد.

- یک شب که هزار شب نمی‌شه.

***

باد هنگامه‌ای کرده بود و به پنجره‌ها فشار می‌آورد، صدا موج برداشته و پژواکش نوعروس نگران را می‌لرزاند!

- منو یادته؟!

- تو کی هستی؟!

معصومه ناله‌اش بلند شد و چنگ در گریبان‌اش زد! مادر رمق بریده دست بر دست کوفت.

- ای بدبختی هی... دخترم بلند شو، خواب دیدی!

دختر لرزان و نفس‌زنان از جا جست و خودش را در آغوش مادر رها کرد.

- این‌جا چقد تاریکه، می‌ترسم!

مادر، دختر را روی سینه فشرد و بوسید.

- عزیزم آروم باش، کابوس دیدی!

رؤیاهای شبانه امان دختر را بریده، خواب و خوراکش را آشفته کرده بود و خانواده را مضطرب. دختر بدخواب و درمانده، به نقطه‌ای زل زد و با خودش نجوا کرد: 'یکی منو از اون دورا صدا کرد، از ته آسمون... از پشت اَبرا!'

اکرم خانم غر زد.

- این خونه قدیمیه، آدم رو جن‌دار می‌کنه، باید عوضش کنیم!

برادر بدبین بود.

- جن کدومه، این حتماً حسن‌آقا رو نمی‌خواد... پشیمون شده!

مادر عصبی پرخاش کرد.

- تو دیگه خفه شو سالار!

هاشم خان سبیل‌های پرپشتش را تاباند.

- سرمون به زندگی‌مون گرم بود، ببین چه‌طور همه چیز رو به‌هم ریختن؟!

مادر نالید و سینه زد.

- خدا ازش نگذره که دخترم رو چیزخور کرده!

و دستان لرزانش را به آسمان بُرد و با اشک جاری شروع به نوازش دختر کرد.

چشمان دخترک سنگین شد. ساعتی گذشت که احساس کرد کسی او را صدا می‌زند. آرام بلند شد. همهٔ خانواده از زور خستگی خوابیده بودند. هر کس گوشه‌ای افتاده و آهنگی می‌زد! معصومه به دنبال صدا به راه افتاد. از پشت پنجره به حیاط نیمه روشن سرک کشید. قرص ماه هنوز کامل نبود و در حوض خانه به او نگاه می‌کرد! دسته‌ای پروانهٔ سفید دور ماه می‌چرخیدند. صورتش را به شیشه چسباند. یکی از پروانه‌ها از پشت شیشه میان دو ابرویش نشست. احساس کرد پیشانیش داغ و خیس شده. انگشت را میان دو ابرو کشید، عطر گل محمدی درون اتاق پیچید، اشکش غلتید، پروانه رفت میان رفقا و معصومه مدهوش؛ افتاد...!

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۳ صفحه

حجم

۹۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۳ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان