کتاب پای کوب
معرفی کتاب پای کوب
کتاب پای کوب نوشته یاسر محمدینژاد. این کتاب روایتی از زندگی شهید مدافع حرم شیخ محمد رضایی است. بعضی آدم ها را نمی شود با خواندن چند صفحه کتاب و یا با دیدن چند مستند شناخت. برای فهمیدن و شناخت بعضی ها باید با آنها زندگی کرد و قدم به قدم همراه شد ولی صد افسوس که همیشه زود دیر می شود!
شهید محمد رضایی یکی از همان آدم هایی بود که خیلی زود از بین ما رفت. کتاب پای کوب حاصل ساعت های زیادی کار و تحقیق در مورد زندگی این شهید عزیز است.
خواندن کتاب پای کوب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان درک زندگی شهدای مدافع حرم پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب پای کوب
حدود سال ۸۶ یا ۸۷، من با شیخ رضایی آشنا شدم. آن زمان تازه آمده بود حوزه. در گلشهر دو مدرسۀ علمیه با اسم چهاردهمعصوم وجود داشت؛ چهاردهمعصوم قدیم و جدید. آن مدرسهای که ما بودیم، چهاردهمعصوم قدیم بود.
شیخ، اول مدرسۀ چهاردهمعصوم جدید رفته بود. چند روزی آنجا بود و بعد که با ما آشنا شد، به مدرسۀ ما آمد. اولین بار شیخ را در مدرسۀ علمیۀ اماممهدی دیدم؛ پنجاه قدم جلوتر از چهاردهمعصوم قدیم. مدرسۀ فعال و بهروزی بود و مناسبتهای مذهبی، جشنها و عزاداریها را خوب برگزار میکرد. علمای بزرگی هم در این مراسمها میآمدند و صحبت میکردند. شیخ هم یکی از کسانی بود که به آنجا میآمد
مدرسۀ ما حداقل سی سال قدمت داشت. آنجا چند تا حجره داشت و پانزده یا شانزده طلبه در آن درس میخواند. ما طلبهها در این حجرهها چندنفری با هم زندگی میکردیم و درس میخواندیم.
شیخ استعداد خوبی در درسخواندن داشت؛ یعنی زودتر از بقیه درسها را تمام میکرد. ادبیات عرب، اصول و فقه را خوب بلد بود. مثلاً اگر بقیه ادبیات عرب و منطق و فقه را پنجساله تمام میکردند، او چهارساله تمام میکرد. برای همین، شیخ توانست طی مدت زمان کوتاهی سطح مقدماتی را تمام کند.
در همین دوره بود که مدیریت مدرسۀ علمیۀ حجۀبنالحسن را به عهده گرفت. این مدرسه در گلشهر به مدرسۀ محقق معروف بود، چون مؤسس و صاحب آن آیتالله محقق شکوری فریمانی بودند. شیخ برای این مدرسه فعالیتهای زیادی میکرد و برای سرپا نگهداشتن و پیشرفت امور مدرسه خدماتی مثل تعمیرات، بنایی و رایزنی با سازمانها برای هزینه گاز و... انجام میداد.
ایشان به اتاق ما زیاد میآمد. وقتی که میآمد، بیشتر میگفتیم و میخندیدیم. خیلی شوخطبع بود و ما هم با او انس گرفته بودیم. شیخ را بیشتر، شبها و روزهای تعطیل میدیدیم. شبها که میآمد، اولین چیزی که میخواست چایی بود. به چایی خیلی حساس بود، برای همین به او لقب آقای چایخوریان داده بودیم. اوایل مهمان حسابش میکردیم و بلند میشدیم و برایش چای دم میکردیم، اما به مرورِ زمان از خودش میخواستیم که چای دم کند و سربهسرش میگذاشتیم و برای چایی اذیتش میکردیم. میگفتیم: وَخی خودت برو چایی بذار.
میرفت و کتری را برمیداشت و روی اجاق میگذاشت. لیوانها را میشست و میگفت: حالا چایی بدین بهم.
روزهای تعطیل تا ظهر میخوابیدیم. وقتی بیدار میشدیم، شیخ چایی میگذاشت و بعد هم املتی چیزی برای ناهار میخوردیم.
شیخ در ماه رمضان بیشتر پیش ما میآمد. حوزه هم تعطیل بود. افطار میآمد و بساط چایی را راه میانداخت و نان و پنیری برای افطار میخوردیم و بعد با هم دربارۀ درسهایمان یا بحثهای روز صحبت میکردیم. آن زمان بحث اهدای عضو و پیوند سر به بدن خیلی داغ بود. بین ما بحث بود که اگر سر کسی را به بدن کسی پیوند بزنند، هویت این آدم از نظر فقهی به کدام تعلق دارد.
شیخ میگفت: به اون کسی که سر، مال اونه، چون هرچی خاطرهست مال سره.
ما میگفتیم: نه به هر کسی که بدن مال اونه.
و مدام برای هم دلیل میآوردیم و بعضی وقتها با یک بزرگتر مشورت میکردیم. روزهای ما اینطوری میگذشت.
یک روز شیخ به اتاق ما آمد و گفت: میخوام برم سوریه.
گفتم: چه کاریه شیخ؟
- توی دنیا کاری نبوده که نکردم. همه چیزایی رو که میخواستم دارم. این یک وظیفهست که باید انجام بدم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه