کتاب ملکان هفت قصر
معرفی کتاب ملکان هفت قصر
کتاب ملکان هفت قصر داستانی تخیلی و فانتزی از زهرا عبدولی است که در انتشارات اهورا قلم به چاپ رسیده است. این داستان زیبا درباره سفری است به دنیای پر از شگفتی و جادو که در آن حیوانات هم سخن میگویند.
ملکان هفت قصر، داستانی فانتزی است. داستان نویسندهای که بر اثر یک اتفاق عجیب، به دنیای دیگری پا میگذارد. دنیایی که در آن، حیوانات هم میتوانند سخن بگویند، شعر بنویسند و کتاب بخوانند. کتابخانه بزرگی در شهر آنها وجود دارد که داستانهای جذاب زندگی را نوشته است. یکی از کتابها، ماجرای مالک هفت قصر است که چگونگی و پیدایش این دنیای پر رمز و راز را نوشته است...
کتاب ملکان هفت قصر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب ملکان هفت قصر را به دوستداران رمانها فانتزی و داستانهای تخیلی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ملکان هفت قصر
پسرم کجاست، دخترم کی رفت همسر و دختر دیگرم چه شدند خودم چه کردم بهترین دوستانم را از دست دادم. دیگر بعد از آن ماجرای سخت بیشتر وقت در بستر مریضی بودم. در تمام عمرم زندگی ای کردم که نخواستم و نمی دانستم چیست. دوست داشتم در زندگی ام رفتار و نگاهم مال خودم باشد مثل هر انسان عادی دیگر، ولی سرنوشت این اجازه را به من نداد باور نمی کنم که چه کردم افسوس می خورم و نگاهم را از آن روزها بر می دارم که شاید حداقل برای چند ثانیه آرامش داشته باشم ولی نمی شود.
دیگر به آسمان نگاه نمی کنم که چه هوایی دارد و اینکه به این فکر نمی کنم که فردا یا حتی یک ساعت دیگر چه کارهایی می خواهم انجام بدهم، خیلی خسته ام و خیلی ناامید. دوست دارم سرم را روی زمین بذارم و بخوابم، خوابی که هیچ وقت از آن بیدار نشوم، یک خواب ابدی. خدایا چه کردم باز هم باز هم تأسف می خوردم خدایا چرا باید این اتفاقات بد بدست من و پدرم انجام می شد؟ پدری که او را عزیز می دانستم زمانی که در میان مردم عادی زندگی می کردیم من فکر می کردم که چقدر زندگی زیباست.
زندگی ما در حد آدمهای متوسط بود. در آن زمان من فقط نه سال داشتم. پدرم پارچه فروش بود. او شکل و قیافه زیبایی نداشت. گوش های دراز و دندان های سیاه و زشت دماغ گنده ای داشت البته کمی هم کچ و کوله بود. مادرم هم خانه دار بود او با زنهای همسایه زیاد رفت و آمد نمی کرد، چون وقتی بیرون می نشستند از شوهرانشان تعریف می کردند ولی مادرم هیچ حرفی نمی زد. زن های همسایه هم وقتی به مادرم می رسیدند یواشکی می خندیدند. ماردم هم این خنده های تمسخر آمیز و پوزخند های آنها را می دید و به خانه می آمد و گریه می کرد بعد از گریه کردن آرام می شد.
در آن موقع من کلاس پنجم بودم نمره همه درسهایم عالی بود بجز انضباطم. موقع گوش دادن به درس ساکت بودم ولی زنگ های تفریح بچه ها همه بالای سرم می آمدند و شروع به مسخره کردن قیافه پدرم می کردند من هم نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. به غرورم بر می خورد، عصبانی می شدم و شروع به زدن آنها می کردم و نمی دانم این قدرت را از کجا بدست آورده بودم. چون وقتی که دعوا تمام می شد یا دستشان را شکسته بودم و یا دهانشان را پر خون کرده بودم، از خودم تعریف نکنم کسی سالم از زیر دست و پایم بیرون نمی آمد. بخاطر این کارها مدیر مرا جریمه سختی کرد و پیش پدرم آورد و با داد کشیدن سر پدرم می گفت اگه دفعه دیگه پسرت از این کارها بکنه نه تنها در این مدرسه بلکه در هیچ مدرسه ای نمی گذرام راش بدند و بعد از این حرف می رفت.
پدرم با قیافه ای ناراحت به من نگاه می کرد، با نگاه مرا سرزنش می کرد او خودش می دانست که به چه دلیل من این کارها را می کنم به همین علت قادر به سرزنش کردن من نبود. روزگارمان همین طور می گذشت. حالا دیگر سالهاست که از آن زمان می گذرد و من یک جوان ۲۰ ساله شده ام. من تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواندم چون دیگر هیچ مدرسه ای مرا راه نداد. نمی دانستم با آن همه بیکاری چکار کنم چون هیچ کاری نمی کردم به خاطر همین صبح ها زود بیدار می شدم و در هوای سرد به جنگل می رفتم من جنگل را خیلی دوست داشتم از همان کودکی جنگل برای من مثل یک پناهگاه بود. جایی که به من آرامش می داد با وجود اینکه اصلاً به نظر من هیچ کس این چنین نمی باشد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب روبه همه توصیه میکنم خیلی کتاب خوبیه خواهشاجلدبعدیشوهم بذارید
واقعا عالیهییی
عالی ترین
کتب خیلی خوبیه لطفا جلد بعدیش رو هم بنویسید
این کتاب عالیه ارزش وقتتو داره واقعا