کتاب سیاوش
معرفی کتاب سیاوش
داستان سیاوش بازنوشته آتوسا صالحی از مجموعه نامه نامور در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای گروه منتشر شده است.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در سال ۱۳۴۴ پایهگذاری شد، گستردهترین شبکه کتابخانههای کودکان و نوجوانان را دارد و از برجستهترین تولیدکنندگان کتاب کودک است. این سازمان علاوه بر کتاب، محصولات فرهنگی دیگری مانند فیلم و سرگرمیهای سازنده و موسیقی نیز برای کودکان تولید میکند.
نامه نامور، برگزیده دوازده جلدی از داستانهای شاهنامه حکیم ابولقاسم فردوسی شاعر و حماسه سرای قرن چهارم هجری ایران است. این مجموعه با نثری ساده و امروزی برای کودکان و نوجوانان روایت شده است.
خواندن کتاب داستان سیاوش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای پانزده سال مخاطبان این مجموعهاند.
بخشی از کتاب سیاوش
سیاوش ناگهان افسار اسب سیاهش را کشید. شیههی بلند شبرنگ، دل دشت را لرزاند. رستم ایستاد و به پشت سر چشم دوخت: » چرا ایستادی؟« سیاوش سر پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. رستم آرام سوی سیاوش رفت و رخش پهلو به پهلوی شبرنگ ایستاد و سرش را به یال سیاهش مالید. رســتم دستش را زیر چانه ی سیاوش برد و سرش را بلند کرد. چشم های سیاه سیاوش نمناک بود. رســتم گفت: «کاش این جــا میماندی! این چند روز که کنارم بودی، انگار ســهراب را میدیدم و صدایش را میشنیدم».
سیاوش از اسب پایین جهید و به زانو افتاد و سر بر خاک گذاشت. شانه هایش میلرزید. آرام گفت: «هنوز باورم نمیشــود. چرا پدرم، کاووس، مهربانیهای تو را از یاد برد؟ این تو بودی که او را از بند دیوها آزاد کردی و تخت پادشاهیاش را از دشمنان بازپسگرفتی. و او، تو را به جنگ پسرت فرستاد! پســری که او را نمیشناختی و آن روز هم که نوشداروی او میتوانست جان پسرت را نجات دهد، او نوشــدارو را از تو دریغ کرد و گذاشت سهراب برابر چشمت جان دهد؛ اما امروز تو به فرزند او، فرزند کسی که تنها پسرت را از تو گرفت، راه و رسم رزم و پهلوانی میآموزی. باور نمیکنم. آن بیمهری و دشمنی و این مهر و جوانمردی! کاش کاووس پدرم نبود، رستم! یا کاش آن روز من جای سهراب تو بر خاک میافتادم! کاش میتوانستی همهی چیزهایی که این روزها از تو آموختم، به پســرت بیاموزی، به فرزند خودت! نه فرزند کسی که زندگی سهراب و شیرینی یک یک این لحظهها را از تو دریغ کرد».
رســتم شانههای سیاوش را گرفت، از زمین بلندش کرد و به چشمهایش، چشم دوخت: «من این روزها در چشــمهای تو، مهر فرزندم را میدیدم، نه کینهجویی پدرت را. چرا غمگینی؟ تو ِ به من شــیرینی پدر بودن را هدیه دادی. هدیهای که آن همه ســال در آرزویش بودم. خود را گناه کار میدانی؟ نه، شــاد باش و سرافراز و بدان آن چه تو در این روزها نثارم کردی، برایم از هر گنجینهای دوستداشتنی تر بود». سیاوش خود را در آغوش رستم انداخت: «میدانی پهلوان؟ تو به من نه شکار و تیراندازی آموختی و نه چوگان و سوارکاری. تو به من زندگی دادی و من از تو به دنیا آمدم. پس باید بدانی سیاوشی که روزهای پیش با خود به زابلستان آوردی، سیاوشی نیست که فردا تو را ترک میکند».
رستم دستی به شانهی سیاوش زد و افسار شبرنگ را گرفت تا سیاوش سوارش شود: «برخیز، برخیز و برای آخرین بار در دشــت زابلستان بتاز. میخواهم تماشایت کنم و تو را سوار بر شبرنگ، همیشه در یاد نگه دارم. بتاز که روزهایی سخت پیش رو داری و ایرانزمین به فردایت دل بسته است». لبخندی تلخ بر لبهای سیاوش نشست: «نه، امیدوار نباش. تا پدرم، کاووس شاه ایران است، نمیتوان به فردای این سرزمین دل بست. تازه مگر نمیدانی که پیش از این پیشگویان این امید را نقش بر آب کردهاند؟».
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲ صفحه