کتاب مترسک ها هم دل دارند
معرفی کتاب مترسک ها هم دل دارند
کتاب مترسک ها هم دل دارند مجموعه داستانهای کوتاه از نوجوانان است که به همت رقیه عجمی گردآوری شده است.
در این کتاب چهارده داستان به نامهای پرتقال خونی، سال خروس، از غروب عشق تا طلوع سرنوشت، ماجراهای خانه ما ۱، ماجراهای خانه ما ۲، دچار، کودکان امروز، کودکان دیروز!، مترسک ها هم دل دارند، نفس، سفر به دور دستها، کنار مجسمه مادر، کابوس بچّههای کلاس دامون، اجباری و بانوی کوچک من میخوانیم. این داستانها علاوه بر آشنا کردن مخاطبان با دنیای ذهنی و دغدغههای نوجوانان، تلاشی هم برای علاقهمند کردن آنان به مطالعه و همچنین داستاننویسی نیز به شمار میآید.
کتاب مترسک ها هم دل دارند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی ایرانی را به خواندن کتاب مترسک ها هم دل دارند، دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب مترسک ها هم دل دارند
قلی دست به دماغ، کنار مادرش ایستاده بود و یواشکی به سیبزمینیهایی که مادرش سرخ کرده بود، ناخنک میزد. مادر پس کلّهاش زد و گفت:
«دست نزن بچّه، برو کنار، اینقدر تو دست و پای من نپِلِک!»
قلی مظلومانه دستی به پس ِ کلّهاش کشید و گفت: «آخ... چرا میزنی ننه؟! خب گشنمه! چی کار کنم آخه!؟» و همچنان انگشت به دماغ ایستاد.
در همین حال، صدای همسایهها از کوچه به گوش رسید. قلی گفت: «ننه، زنهای همساده تو کوچه نشستن، نمیری بیرون باهاشون صحبت کنی؟!»
ننهی قلی گفت: «اِ زرنگی... میخوای برم بیرون تا با خیال راحت، ترتیب همه سیبزمینیها رو بدی!؟!»
قلی گفت: «نه، به خدا نمیخورم!»
در همین حین، صدای تقتق پنجره بلند شد. ننهی قلی گفت:
«ببین کیه به پنجره میزنه؟»
قلی به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد.
-«کیه؟»
صدای بلند بتول خانم از پشت پنجره شنیده شد که میگفت:
«قلی جان، به نَنت بگو بیاد کناره پنجره کارش دارم.»
-«چَشم... »
-«ننه... ننه... »
-«اُوه چه خبره قلی؟! یکم یواشتر؛ خونه رو گذاشتی رو سرت! خب کی بود؟!»
قلی گفت:«بتول خانم بود، کارت داره!»
ننه در حالی که چشمغرّه میرفت گفت:«استغفرالله! اون انگشت بیصاحاب رو از تو دماغت در بیار، دماغت سوراخ شد!» و به سمت پنجره رفت و با بتول خانم احوالپرسی کرد و گفت: «چه خبره؟ این سر و صداها برا چیه؟!»
-«هیچی، میگن سر خیابان اومدن و خون میدن.»
-«جَل الخالق مگه خونم دادنیه؟!!!!»
قلی که گوش ایستاده بود تا از سر و ته ماجرا سر در بیاره گفت:
«ننه... ننه... نیگاه کن داره از دماغ منم خون میاد، یک کاسه بیار خونارو بریزم ببرم بدم.»
بتول خانم که صدای قلی را از پشت پنجره میشنید گفت:
«چی میگه این قلی؟!»
قلی اومد جلوی پنجره و گفت: «بتول خانم، مگه بیرون خون نمیدن!؟»
-«آره خون میدن!»
قلی گفت:«منم از دماغم همینجور داره خون میاد، بریزم تو کاسه ببرم بدم!؟»
بتول خانم زد زیر خنده و گفت: "ای ذلیلمُرده، این خونارو که نمیگم! به جای این که از صبح تا شب تو خونه باشی، یه سری هم به بیرون بزن! پسر به این گندگی، تو دیگه بزرگ شدی!»
قلی با کجخلقی ادامه داد:"ای بابا...! شما هم فقط منو دیدیها!»
بتول خانم چادرش را جلوی دهانش گرفت و شروع کرد به خندیدن:
«بچّهها همه رفتن تماشا، یک اتوبوس بزرگ هم اومده که توش پزشکا جمع شدن، مردم میرن خون میدن!»
ننهی قلی گفت:«آخ قلی! فرش رو نجس کردی...!! سرتو بگیر بالا!! از بس که دستت رو تو دماغت کردی مویرگاش پاره شدن!!»
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه