کتاب آخرین نگاه
معرفی کتاب آخرین نگاه
کتاب آخرین نگاه نوشته رقیه یارجانلی است. این کتاب داستانی جذاب از اتفاقات زندگی دختری بهنام ویدا است که در مسیر عقل و احساس باید تصمیم درست بگیرد. او در این مسیر با کمک خدا زندگیاش را میسازد.
درباره کتاب آخرین نگاه
ویدا دختر جوانی است که به پسرخالهاش آروین علاقه دارد، اما آروین به او و احساساتش پشت پا میزند و از ایران به آلمان میرود، حالا شش سال گذشته است و آروین همراه همسر و دخترش به ایران برگشته است. زنی زیبا است و علاقهای به زندگی در ایران ندارد.
ویدا با خودش و احساساتش درگیر است و سعی دارد حالش را از دیگران پنهان کند، او سالها عشقی سنگین را با خود به دوش کشیده است و حالا باید تصمیمی درست برای زندگی اش بگیرد.
خواندن کتاب آخرین نگاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آخرین نگاه
از کارهایی که تو آلمان انجام داده بود پرسید آروین هم داشت توضیح میداد و آخر حرفش بهجایی رسید که گفت: ولی آرامشی که تو کشور خودم دارم هیچ جا ندارم.
آیسا با چشمغره رفتن به آروین همه متوجه شدن که با آروین به مشکل برخورده خاله آرزو و آیسا داشتن میز و آماده میکردن برای ناهار، ترجیح دادم بجای حرص الکی پاشم کمک کنم به خاله.
که یهو اندیا با صدای بلند کفت:
اندیا: وای... نمیدونی که چقدر سخته تحمل این دختر
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ویدا: چرا مگه چیشده؟
اندیا: فقط نگاه کن... رفتارش و ببین انگار اون ملکه و است و ماهم زیر دستاش. نمیدونم تو یه خونه چه¬ جور قراره سر کنیم.
چشام و ریز کردم و گفتم:
ویدا: ای کلک از همین الآن خواهرشوهر بازیات گل کرده
اندیا: نه خداییش خیلی دوست دارم برم به آروین بگم داداش من دختر قحطی اومده بود یا چاقو زیر گردنت گذاشته بودن که باید
اینو بگیری...
ویدا: والا چی بگم هرکی یه سلیقهای داره
میز که کامل چیده شده بود همه دور میز کمکم جمع شدن اصلاً میل برای خوردن غذا نداشتم داخل آشپز خونه نشستم که حس کردم یکی اونجاست برگشتم دیدم آریا داره با تلفن خیلی آروم صحبت میکنه به روم نیاوردم
بعد حدوداً ۱۰دقیقه فهمید من اونجام تلفن و قطع کرد و گفت:
آریا: چرا سر ناهار نرفتی
دستم و زیر چون گذاشتم و گفتم:
ویدا: میل ندارم واقعاً حوصلهام ندارم
ازهر فرصت استفاده میکردم که آروین و تنها گیر بیارم کلی سؤال بود که باید جواب میداد. وای انگار از مقصود من بو برده بود. دائم از من گریزان بود. بعد ناهار تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. تو راه همش به فکر این بودم که دیگه آروین برای من نیست چرا الکی خودم و اسیر کسی کنم که حتی برای من ارزش قائل نیست.
تا به خونه رسیدیم زود لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. طولی نکشید که خوابم برد. اما همش خواب آروین را میدیدم که با لباس مشکی داماد شده خیلی پیرتر به نظر میرسید حتی دست گل که دستش بود روبان مشکی دور تا دورش پیچیده شده بود. از خواب پریدم. اشک از گونه هام سرازیر بود تپش قلبم بالا رفته بود. همش میگفتم: نکنه اتفاق برای آروین بیوفته
خیلی دوست داشتم همون لحظه باهاش تماس بگیرم باهاش حرف میزدم آروم میشدم ولی غرور لعنتی جلو شو گرفته بود. جلوی پنجره اتاق وایسادم. هوا ابری بود. از مسجد که حدوداً یه کوچه باما فاصله داشت صدای اذان بلند شد خیلی وقت بود که باخدا خلوت نکرده بودم. سریع وضو گرفتم.
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه