کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول
معرفی کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول
کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول داستانی فانتزی و تخیلی نوشته علی ناصری فر است که با ماجراجویی بسیار همراه است. این داستان درباره موجوداتی است که میان ما انسانها زندگی میکنند ولی ما آنها را نمیشناسیم. درگیری این موجودات با ما موضوع این کتاب است.
درباره کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول
علی ناصری فر در کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول ماجرایی علمی تخیلی و فانتزی را نوشته است که تمام مخاطبان را از هر سن و سالی به خود جذب میکند.
گاهی چیزهایی میبینیم که باورش برایمان سخت و غیر ممکن است. گاهی ممکن است با چیزهایی روبهرو شویم که ما را بترساند یا حسابی کنجکاو کند. این داستان هم درباره همین اتفاقات است. در این سیاره، ما تنها نیستیم. موجودات بسیاری با ما زندگی میکنند که ما آنها را نمیشناسیم. اما خب آنها ما را به خوبی میشناسند. گاهی از غذای ما میخورند و گاهی ما را به عنوان طعمه خود انتخاب میکنند و ما غذای آنها میشویم. در وصف این موجودات فقط میتوانیم بگوییم که آنها از ما نیستند. اما اگر روزی پایشان به زندگی ما باز شود، چه اتفاقی میافتد؟
کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول را به تمام دوستداران کتابهای فانتزی و داستانهای علمی تخیلی دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب او از ما نیست!؛ جلد اول
این قضیه برمیگردد به وقتی که جوانتر بودم. فقط چهارده یا پانزده سال داشتم. همهچیز هنوز موبهمو یادم است. اواخر پاییز بود، مثل همیشه داشتم گلّه را از چرا میآوردم، هوا داشت کمکم تاریک میشد و باید زودتر به خانه برمیگشتم.
بوی باروت سوخته در هوا پیچیده بود، با خودم گفتم: 'حتماً بازم یک شکارچی به دنبال شکاره' اما من که صدای گلولهای نشنیدم!
اهمیتی ندادم و گلّه را به جلو هدایت کردم. بهار بود و جنگل جان تازهای گرفته بود. دوست داشتم همانجا بمانم و به دار و درخت زل بزنم. حواسم پِی گل و بوتهها بود که ناگهان حس کردم چیزی به سرعت از بین درختها رد شد. ترسیدم و به عقب رفتم. فکر کردم حتماً باید گرگ باشد. چوبم را برای دفاع از خودم بالا بردم. بوی باروت سوخته خیلی شدیدتر شده بود. درحالیکه چوبم را بالا برده بودم با ترس به اطرافم نگاه میکردم که صدایی از پشت سرم آمد.
- هی دخترجون! اینجا چه کار میکنی؟!
از ترس جیغ زدم و چند قدم به عقب رفتم! مردی بلندقد روبهرویم ایستاده بود. حس کردم توی این موقعیت خدا او را رسانده تا به من کمک کند. با ترس به پشت سرم اشاره کردم و گفتم: «اااوووونجااا... بین درختا یه چیزی رد شد، فکر کنم گرگه!»
بدون اینکه به جایی که اشاره کردم نگاه کند، گفت: «یه دختر تنها با یه گلّه گاو تو جنگل اونم این موقع دمِ غروب! خب عجیب نیست که گرگ بیاد سراغت! من رهام هستم؛ شکارچیم، از من نترس، میخوام کمکت کنم، تو رو تا جایی که میخوای بری میرسونم.» به غریبه اعتمادی نداشتم؛ ولی چه کاری از دستم برمیآمد؟ اگر گرگ به گلّه میزد چه؟ اگر بلایی سرم میآمد چه؟
قبول کردم که آن مرد همراهیم کند. بین راه مدام سؤال میپرسید که: «اسمت چیه؟ چند سالته؟ با کی زندگی میکنی؟» و.... دو سؤال اولش را که اسم و محل زندگیم بود، جواب دادم؛ اما وقتی دیدم مدام سؤالاش بیشتر میشود، ترجیح دادم که سکوت کنم.
حجم
۱۴۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۳ صفحه
حجم
۱۴۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۳ صفحه
نظرات کاربران
داستان پر از اتفاقای غیرمنتظره و سوپرایزه، برای رده سنی نوجوان کتاب فوق العادیه