کتاب پر خو
معرفی کتاب پر خو
کتاب پر خو نوشته شبنم غفاری حسینی است. این کتاب داستان زن پزشکی به نام سمیرا است که درگیر یک ماجرای بزرگ میشود و حالا باید بیگناهی خودش را ثابت کند.
درباره کتاب پر خو
سمیرا پزشک یک بیمارستان است او متوجه میشود آمپولهایی که بیماران تزریق میشود بعضیهایش تقلبی است و باعث نابینایی بیماران میشود، او مقابل دکتر حداد عامل این اتفاق میایستد و همین موضوع داستانهای بعدی بسیاری برایش پیش میآورد. سمیرا تلاش میکند علیه حداد مصاحبه کند اما حداد خبرنگار را خریده است و همه چیز را علیه سمیرا برنامه ریزی میکند. سمیرا تصمیم میگیرد کوتاه نیاید و برای حقش مبارزه کند.
خواندن کتاب پر خو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پر خو
- چرا اینقدر آشفتهاین اول صبحی؟!
از روی صندلی بلند میشود میایستد کنارم و بامهربانی میگوید: «بفرمایین بشینین. میگم براتون یه دمنوش بیارن تا آروم شین. بفرمایین خواهش میکنم.» و منتظر میماند تا بنشینم.
منتظر میماند تا بنشینم و بعد گوش میشود و شش دانگ حواسش را میدهد به من و میشنود و میشنود: همهٔ حرفهای مانده توی گلویم را از دیروز تا امروز و حتی قبلترش، همهٔ اشکهایی که بغض شده بود و سرازیر نشده بود، همه فریادهایی که ریخته بود توی دلم. بهجای همهٔ آدمهای دیگر میشنود. بهجای رضا که تازگیها چشم و گوش و حواسش معلوم نیست کجاست. بهجای مرجان که از ترسِ اخراج، خودش را قایم کرده و بهجای دکتر حداد که مسبب همهچیز است. میشنود و بعد حرف میزند و آرامم میکند.
سرش را تکان میدهد و میگوید: «باورم نمیشه. دکتر حداد؟! باید برخورد شه با ایشون. قاطعانه باید برخورد شه.» قوت قلبم میدهد. اخمهایش را میکشد توی هم و میگوید: «مگه جون مردم بازیچهس؟ شما هم خیالتون راحت باشه خانوم دکتر. فرداصبح پشت میزتون هستید.» و استکان گلگاوزبان را آرام هل میدهد جلویم.
نفس راحتی میکشم. ضربان قلبم آرام گرفته. کیفم را برمیدارم و میآیم بیرون. با قدمهای محکم و کوتاه. با نفسهای آرام و کشیده. با خیال راحت پلهها را میآیم پایین. نور خورشید از پنجرههای راهپله میتابد و جلوی پایم را روشن میکند. از در ساختمان میزنم بیرون. کف پیادهرو پر از برگهای زرد و نارنجی است. صدای خشخششان میپیچد توی گوشم.
آنوقتها که بچه بودم، دوتایی با سمانه دستدردست هم میدویدیم روی خشخش برگها، خوشحال از اینکه خانم، مُهر صدآفرین جوهرآبیاش را زده است روی مشقهای خوشخطمان. آنوقت بابا ساعد دستش را حائل میکرد روی تخت و سرش را بهسختی بالا میآورد. نگاه مهربانش را میانداخت توی چشمهایمان و با آن صدای جادویی، اما حزنآلودش، تحسینمان میکرد.
دلم میخواهد بدوم روی برگهای خشک و به هیچچیز فکر نکنم. به هیچچیز این روزهای سرد. به هیچچیز این روزهای پراضطراب و نگرانی. باید به بابا بگویم برایم دعا کند. آنوقت چشمهایش را میبندد و لبهایش شروع میکند به تکانخوردن. یکدفعه مثل برقگرفتهها از جا میپرم و میدوم سمت ماشین. بابا ساعت ده نوبت دیالیز دارد. مامان از روزی که فهمید کلیههای بابا دیگر توان کار کردن ندارند، چروکهای صورتش زیادتر شد. حالا دیگر حنا هم نمیگذارد تا سفیدی موهایش را بگیرد.
تختهپاککن را برمیدارم و نرم میکشم روی نوشتههای قرمز و آبی روی تخته تا خطهای کجومعوج یکییکی محو شوند. کاش فکرهای توی ذهنم هم پاک میشد؛ همینطور بیوقفه، همینطور بینظم. یک ساعت است که صدای همهمهٔ دانشجوها تمامی ندارد. سرشان توی گوش هم است. هی پچپچ میکنند و هی زیرچشمی نگاهم میکنند. انگارنهانگار که امتحان دارند. حتماً دروغهای بهروان به گوش اینها هم رسیده. همهچیز برعکس پیش رفته. مویرگهای مغزم توی هم گره خوردهاند. داد میزنم: «امتحان کنسله. تاریخ بعدی رو اعلام میکنم.» و بدون معطلی از کلاس بیرون میآیم.
فضای مجازی پر شده از هشتگ #دکتر_تقلبی. پلههای ساختمان گروه را بالا میروم. در اتاقم را که باز میکنم، جا میخورم. مرجان نشسته است روی صندلی و نگاهم میکند. با دلخوری میگویم: «این طرفا؟» پلکش میزند. از جا بلند میشود و با عصبانیت میگوید: «تو چرا اینقدر لجبازی سمیرا؟ چرا پی این کارو میگیری؟ این حرفا چیه همهجا پخش شده؟»
کیفم را آویزان چوبلباسی میکنم و خودم را رها میکنم روی صندلی:
- نترسیدی اومدی اینجا؟ نگفتی دردسر میشه برات؟
- آره واقعاً. تو خودِ خود دردسری! میدونی این پسره که اینقدر چرتوپرت نوشته علیهت کیه؟ خبرنگار وزارت بهداشته. همهجام هست. تلویزیون، روزنامه، اینترنت...
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه