کتاب دختر شاهتوتی
معرفی کتاب دختر شاهتوتی
کتاب دختر شاهتوتی داستان بلندی از سیما رحمتی درباره زندگی پر از بحران زنی است که فرزندی بیمار دارد.
درباره کتاب دختر شاهتوتی
سیما رحمتی در داستان بلند دختر شاهتوتی، بیست فصل از زندگی زنی را روایت می کند در زندگی شخصیاش دچار یک بحران شده و برای عبور از این بحران به واکاوی گذشته خود و رفتارهای همسرش میپردازد.
خواندن کتاب دختر شاه توتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران ادبیات استانی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب دختر شاهتوتی
فنجان قهوه را جلوی رعنا می گذارم و میگویم «چه خوب کردی اومدی، حسابی دلم گرفته بود.»
رد نگاهش روی انگشت شستم میماند «مرجان! چی شده نرفتی ترمیم ناخن؟»
تعجبش را میبینم، به ناخنهایم نگاه میاندازم «آها اینا رو میگی! میخوام بگم برشون داره.» مثل آدمی که انگار حرف عجیبی شنیده باشد «دارم شاخ در میارم، مرجان پورحسن، سردمدار ناخن بکارهای دنیا، حالا تصمیم گرفته ناخنهاشو برداره؟»
میزند زیر خنده «ببینم نکنه افسردگی گرفتی دختر؟»
«بر عکس خیلی هم خوشحالم، هیچوقت مثل الان خوشحال نبودم.»
فنجان قهوه اش را توی دستش میگیرد و سردی گرمیاش را میسنجد «خب بگو ببینم این آقا امیرتون چرا هنوز نیومدن؟»
جرعهای از قهوهاش را میخورد. میگویم «کارش طول کشیده ولی دیگه هیچوقت دلم نمیخواد بره!»
اشکان از اتاقش میدود بیرون و ماشین کنترلیای که تازه امیر برایش خریده را پرت میکند وسط سالن، ماشین از وسط دو تا میشود و دل و رودهاش که سیمهای زرد و سیاه و قرمز به هم تابیده هستند، بیرون میریزند. سینهام را باد میکنم تا داد محکمی سرش بزنم اما با یک نفس عمیق تمام باد سینهام را بیرون میدهم و فقط نگاهش میکنم. چند لحظه نگاهش در نگاهم قفل میشود مثل این است که دارم به خودم در آینه نگاه میکنم. او هنوز منتظر داد من است. بلند میشوم دستش را میگیرم، مقاومت میکند. دنبال خودم میبرمش و میگویم «کاری باهات ندارم، فقط باید با هم حرف بزنیم.»
میرویم داخل اتاق، در را میبندم، مینشینم و خودم را همقدش میکنم، دستهایش را در دستهایم میگیرم و میپرسم «این چه کاری بود کردی؟»
اشکان داد و بیداد راه میاندازد و خودش را به در و دیوار میکوبد «بذار برم ... میخوام برم بیرون ...»
«اول باید بهم بگی چرا این کارو کردی؟ مخصوصا جلوی خاله رعنا.»
به طرف در اتاق میرود تا در را باز کند، اما قبلا قفلش کردهام «بهم بگو بعدش برو، من که نگرفتمت.»
اشکان جیغ میزند «دوسش ندارم، دوسش ندارم.»
«آدم چیزی رو که دوست نداره پرت نمیکنه، به من میگفتی تا میدادمش به یه بچهٔ دیگه که دوستش داره.»
حجم
۶۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه
حجم
۶۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه
نظرات کاربران
نثر روان و داستان دارای کشش. راجع به زنی که بعد از دیدن رفتار نامتعارفی از پسرش نگران شده و او را پیش روانشناس می برد. در این رفت و آمدها زن کتاب گذشته اش را ورق می زند و