کتاب حافظیه عصر پنجشنبه
معرفی کتاب حافظیه عصر پنجشنبه
حافظیه عصر پنجشنبه رمانی نوشته مسیحاله فرامرزی رمانی عاشقانه و پرفراز و نشیب است.
خوشنویسی که مغازهدار است برای این که به کار خوشنویسیاش برسد به دنبال فروشندهای برای مغازهاش میگردد. او اول پسری به اسم احمد را استخدام میکند اما احمد بعد از مدتی میگوید که قرار است با دوستش کاری راه بیاندازند و نمی تواند تمام وقت به مغازه بیاید. خوشنویس به فکر استخدام کردن فرد دیگری میافتد. این بار شهرزاد، دختری سی ساله و شهرستانی را استخدام میکند. روزی شهرزاد از مرد میخواهد برایش شعری را با خط خودش یبنویسد. کم کم تعامل بین دو نفر بیشتر میشود و مرد که متاهل است و فرزندی هم دارد از دختر خواستگاری میکند اما دختر از این کار خوشش نمییاد و تصمیم میگیرد مغازه را ترک کند....
خواندن کتاب حافظیه عصر پنجشنبه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران رمانهای عاشقانه را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب حافظیه عصر پنجشنبه
نشسته است. همان جای همیشگی. خودش است؟ نزدیکتر میروم و خیره نگاه میکنم. خودش است. چند ماهی میشود که خبری ازش ندارم. سی و نه شب به مراقبه نشستهام. یک شب دیگر مانده به قراری که با خودم گذاشتهام.
سی و نه شب نشستهام. چراغها را خاموش کردهام. شمعی آوردهام و بالای عکسش گذاشتهام. خوب نگاه کردهام و بعد چشمانم را بستهام و تصویرش را در پردهٔ ذهنم مجسم کردهام. و در تصورم او را به حافظیه کشاندهام. مثل همیشه، عصرپنجشنبه. و هر هفته رفتهام و همان جای همیشگی نشستهام به این امید که بیاید. و هر هفته برگشتهام بیهیچ نشانی. و باز در سکوت انتهای شب به مراقبه نشستهام. و امروز نشسته است. همان جای همیشگی.
مدتها بود پی کسی بودم. فروشندهای. که بتوانم بیشتر به دل مشغولیهایم برسم. گاهی چیزهایی مینوشتم. خوشنویسی هم میکردم. به قول دوستی اهل قلم و قلم نی.
فاصلهٔ منزل تا مغازه بیست دقیقهای میشد. از کوتاهترین مسیر، سه کورس تاکسی. هرچه به زنم اصرار کردم نصف روز بیاید مغازه و گوشهای از کار را بگیرد، نیامد. دوری راه و بچهها را بهانه میکرد.
گفتم: «خانه را میدهیم اجاره و خانهای نزدیک مغازه میگیریم.»
گفت: «خودم خانه دارم، بروم مستأجری؟ تازه معلوم نیست آنکه میآید چطور آدمی باشد. دیدی خانه را ویران کرد و رفت.»
خدا بخواد دیگه برنمیگردیم اینجا. کمی دستم باز بشه این را میفروشیم، یکی بهتر همان طرفها میخریم.
بزک نمیر باهار میاد. تازه این دسته گلم را چکارش کنم؟
دختر چند ماههمان را میگفت.
مادر که هست. وقتهایی که تو میایی مغازه میگویم بیاید مراقب فائقه باشد. اصلاً او که دارد تنها زندگی میکند، بیاید پیش خودمان.
لازم نکرده. اصلاً بگو کار بهانهاس. آدم قحطی که نیست. این همه جوانِ بیکار. بالاخره یکی پیدا میشه.
هرکسی را که نمیشه آورد توی مغازه. باید اهل کار باشه. سربازی رفته باشه. خانوادهدار باشه. اون هم که حقوق خوب میخواد، بیمه میخواد و هزارو یک مکافات دیگه. دختر هم که حرف و حدیث داره، تو هم که راضی نیستی. تا هم بیاد به کار سوار شه، بختش باز میشه و روز از نو روزی از نو.
و براش میشمردم، مهری، شهلا، ثریا حتی هومن و شهرام و... که هرکدام چند ماهی آمده بودند و رفته بودند یا خودم عذرشان را خواسته بودم.
گفتم: «با این آشفته بازار، با این همه دستِ بالای دست، اگر درِ مغازه هم به موقع بازو بسته نشه که همین چهار قلم جنس هم فروش نمیره. مشتری که خبر نمیده»
خب درِ مغازه را نبند. حالا اگر انجمن نری نمیشه؟ برای خواندن و نوشتن هم که لازم نیست درِ مغازه را ببندی. همان پشت بنشین و کارت را انجام بده. مشتری هم که آمد کارش را راه بنداز. تو که همش میگی مشتری نیست.
انتهای مغازه را با پردهای جدا کرده بودم. میز و صندلی گذاشته بودم و شده بود دفتر کارم. بالا هم بود، اما تنها که بودم استفاده نمیکردم. رفت و آمدها را متوجه نمیشدم.
پسر همسایه خدمتش را تازه تمام کرده بود. توی یک مجتمع واحدهای روبروی هم بودیم. پیشنهاد زنم بود. باهاش صحبت کردم. ده دوازده روزی از ماه مانده بود. موافق بود. گفتم از اول ماه آینده بیاید.
جلوی مجتمع منتظربود. احمد پسرمؤدب و معقولی بود. نه موهایش را مثل جوانهای محل هر روز یک مدل آرایش میکرد نه لباسهایش توی ذوق میزد. توی مسیر شرایط را برایش توضیح دادم.
این ماه آزمایشیه. من اصولی برای خودم دارم. علاوه بر برخوردها و رفتارت و کاری که میکنی، به یک سری نشانهها هم معتقدم. ممکن است اخلاق و رفتارت هیچ اشکالی نداشته باشه اما نشانهای ببینم و به دلم بد بیاد، آنوقت سر ماه تو به خیرو ما به سلامت. تو هم حق داری سر ماه بمانی یا بروی. اما اگر مسئلهٔ خاصی نبود و همه چیز خوب پیش رفت، طبق قانون کار استخدامت میکنم. بیمه و بقیهٔ شرایط.
ساکت بود و گوش میداد و گاهی چشمی میگفت. به مغازه رسیدیم، کیفم را باز کردم تا کلیدها را بیرون بیاورم. نبودند. کلیدها جای همیشگیشان نبودند. جیبهای دیگر کیف را هم نگاه کردم نبود. ماشین را وارسی کردم، داشبورد. روی صندلیها، زیر صندلیها. صندوق عقب. نه نبود. یک بار هم احمد ماشین را جستجو کرد. کیفم را دوباره و سه باره نگاه کردم. نبود. از کیوسک تلفن عمومی جلوی مغازه زنگ زدم منزل. به خانم گفتم: «نگاهی به اتاق، کنار تلویزیون، توی قفسهٔ کتابخانه و هرجا که ممکن بود کلید افتاده باشد، بیندازد.» نبود. گرچه جای کلیدها در منزل مشخص بود.
احمد ماند و من برگشتم منزل. هرجایی را که به فکرم رسید نگاه کردم. برای چندمین بار تمام قسمتهای کیف دستیام را دیدم. خانم هم کیف را گرفت و نگاه کرد. جیبهایم را نگاه کردم. نبود. پا قدم احمد است؟ هشدار است؟ خرافات است؟ به ذهنم نهیب زدم. برگشتم مغازه. کنار جدول و توی جوی آب را هم نگاه کردم. رفتم دنبال کلیدساز. قفلها را باز کرد. رساندمش و ازش خواستم برای دوتا قفلها کلید بسازد. و سومی را که قفل اصلی بود و فقط شبها میزدم، تغییر رمز بدهد و کلید بسازد عصر آماده میشد.
ظهر با قفل دیگری مغازه را بستم. عصر مغازه را که باز کردم به احمد گفتم: «میروم قفل و کلیدها را بگیرم و زود میآیم.» کلیدها آماده بود. در مغازهٔ کلیدسازی دست توی کیفم کردم که پول در بیاورم، دسته کلید آمد توی دستم! همان جای همیشگی. جیب اصلی.
روزها بدون اتفاق خاص دیگری میگذشت. احمد کارش را دقیق انجام میداد. بیشتر روزها با هم میآمدیم و برمیگشتیم، مگر من کاری برایم پیش میآمد که کلید به او هم داده بودم. یکی دوبارهم او گفت: «کار دارد» و صبح نیامد. چندباری هم دوستی داشت که با موتور میآمد، اما بهجز یک بار داخل مغازه نیامد و احمد میرفت و همان بیرون با هم صحبت میکردند. اما درکل خوب دقت میکرد. تقریباً همان هفتهٔ اول به کار سوار شد. من هم بیشتر به کارهای دلم میرسیدم. کارهای بانکی را هم به او سپرده بودم. موضوع کلیدها را هم سعی کردم تصادف بدانم. اتفاق خاص دیگری هم نیفتاد. فروش همان فروش و کارهمان روال همیشگی. ماه تمام شد وباید به قولم عمل میکردم. غروب، حقوقش را دادم و گفتم: «از نظر من میتواند بماند و به کار ادامه دهد. از فردا هم میروم دنبال بیمهاش.»
احمد ساکت بود. پول را گرفت. این دست آن دست کرد وسربه زیر تشکر کرد. انگارحرفی را در دهانش مزهمزه میکرد.
نمی شمریش؟ یک وقت زیاد نداده باشم!
لبخندی کوتاه چهرهاش را باز کرد و دوباره به فکر فرو رفت.
چیزی شده؟ مسئلهای هست، بگو.
حجم
۵۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
حجم
۵۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه