کتاب ب مثل بابا ع مثل عشق
معرفی کتاب ب مثل بابا ع مثل عشق
ب مثل بابا ع مثل عشق داستانی نوشته فرانک انصاری با موضوع دفاع مقدس برای کودکان است.
درباره کتاب ب مثل بابا ع مثل عشق
سولماز که در زمان جنگ تحمیلی پدرش مفقودالاثر شده حالا همسرش هم با خبر رفتنش به سوریه برای جنگیدن با داعش او را آشفته کرده است. او معلم یک مدرسه است و چند روزی است که فهمیده باردار هم هست. سعید همسر سولماز درست پس از فهمیدن خبر بارداری همسرش، خبر رفتن خودش ربه سوریه را به او میدهد...
خواندن کتاب ب مثل بابا ع مثل عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به ادبیات مقاوت و داستانهایی با موضوع جنگ.
بخشی از کتاب ب مثل بابا ع مثل عشق
قدمزنان طول رودخانه را رفتیم و روی صندلی نشستیم. آب رودخانه پایین بود و ماهیهای درشت و ریز توی آن دست و پا میزدند. صدای بوق ماشینهایی که در ترافیک مانده بودند، توی گوش خیابان بود. نگاهی به پل نیمه کاره میدان کردم وگفتم: «کی میخواد این پل تموم بشه؟»
سعید سرش را برگرداند و به ماشینهای درحال حرکت خیره شد: «بیچاره ماهیها، این طور پیش بره میمیرند». سطح آب پر بود از جلبکهای سبز. بوی جلبک و لجن توی دماغم پیچید. دماغم را گرفتم و بعد از چند لحظه رهایش کردم. با پاهایم سنگریزهای را داخل آب پرت کردم و گفتم «این پلی که قراره خیلیها رو به مقصدشون برسونه، چرا باعث نابودی هزاران موجود زنده میشه؟!»
سعید از زیر کاپشنش بستهای را درآورد و گرفت جلوم. با ناباوری بسته را گرفتم: «این چیه؟»
با ابرویش اشاره کرد که بسته را بازکن. کاغذ بسته را که باز کردم، چشمم به یک گوی بلوری آبی رنگ افتاد که داخلش دو قو در حال شنا بودند. سرهایشان روبروی هم بود: «خیلی قشنگه. اما به چه مناسبتی؟»
دستهایش را از دو طرف صندلی آویزان کرد: «مناسبتش چه فرقی میکنه. تو فکر کن چشم روشنیه بچه است». نگاهم به قوها بود که عاشقانه توی گوی شنا میکردند: «نمیدونستم تااین حد عاشق بچه ای!»
دست برد و گوی را از من گرفت و تکانش داد: «میدونی سولماز قوها توی تمام فرهنگها نماد عشق و دلدادگی هستند. اونها بین پرندهها وفادارترین زوجاند. چون در تمام عمرشون فقط یک عشق دارند. موقع مردن با ناله گنگی میمیرند».
نگاهم به حبابهای ریز داخل قو بود، گفتم: «چه جالب نمیدونستم!»
سعید قو را گذاشت بین من و خودش. آب دهانش را قورت داد: «سولماز یه حرفی میخوام بگم که خیلی وقته توی گلوم گیر کرده. خواهش میکنم فقط گوش کن».
صورتم را برگرداندم و توی سیاهی چشمانش غرق شدم. داشتم صدای قروپ قروپ قلبش را میشنیدم: «میخوام برم سوریه. اگه تو بگی نرو نمیرم. ولی دلم اونجاست. تو هم که تنها نیستی. با اومدن این فسقلی سرت گرم میشه. اما اگه من و خیلی از جوونهای دیگه نریم؛ دشمن خیلی زود خودشو میرسونه به مرزهای کشورمون. اون وقت پشیمونی سودی نداره».
قلبم لرزید. فکر کردم شوخی میکند. ولی وقتی مثل وقتهایی که شوخی میکرد؛ نخندید، آن لحظه باور کردم راست میگوید. حالا ایستاده بود رو به رودخانهای که ماهیهایش در حال مرگ بودند. میدانستم نمیخواهد به چشمهایش نگاه کنم. اشک توی چشمانم سرگردان مانده بود. تازه داشتم خودم را برای رفتن به دنیای مادرانه آماده میکردم. تصاویری که از داعش و جنایاتی که انجام داده بود، توی ذهنم رژه میرفت و من حتی یک لحظه هم نمیتوانستم سعید را رود روی آن وحشیها تصورکنم. روی صندلی میخکوب شده بودم. گفتم: «پس من و بچه چی؟ برات هیچ ارزشی نداریم؟»
- «جای شما... اینجاست. توی قلب من... برای همیشه. بحث فراتر از دوست داشتن زن و بچه است. خواهش میکنم اینو متوجه شو».
سرم را برگرداندم: «من اینا رو نمیفهمم سعید. تو خودخواهی. خیلی هم خودخواهی. تو داری ما رو فدای آرزوهات میکنی. میخوای بگی دوستم داری. ولی راهو اشتباهی میری».
حجم
۸۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه
حجم
۸۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه
نظرات کاربران
کتاب متن دلنشین وروانی داشت توصیفات زیبایی ارائه میکرد کتاب را دوس داشتم برام نویسنده آرزوی موفقیت دارم