کتاب برای این قصه نامی پیدا نکردهام
معرفی کتاب برای این قصه نامی پیدا نکردهام
کتاب برای این قصه نامی پیدا نکردهام نوشته مژگان موسوی است. این کتاب روایت خانوادهای است که در دوران جنگ تصمیم میگیرند از ایران بروند. این تصمیم برای بخشی از اعضای خانواده است و پدر راضی نیست این درگیری منجر به ساخت داستان میشود. داستان زبانی ادبی دارد و سرشار از عواطف و احساسات است. کتاب برای این قصه نامی پیدا نکردهام روایتی جذاب است از یک خانواده و دغدغههایشان.
خواندن کتاب برای این قصه نامی پیدا نکردهام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب برای این قصه نامی پیدا نکردهام
تقریباً تمام خانوادهها راهی شهرهای مختلف شده بودند و پیش خانوادهها و اقوامشان جا گرفته بودند، باور همه این بود که جنگ نمیتواند خیلی طولانی باشد. همه تا حد زیادی فقدان را در همین حد میدیدند، از دست رفتن خانه و کاشانه. البته خانوادهها اکثراً پراکندهشده بودند. معمولاً مردها توی منطقه مانده بودند. بهخصوص در مورد دوستان ما که اکثراً پزشک بودند و فقط خانوادههایشان را خارج کرده بودند. البته چند تایی از دوستانِ خانم خودم هم بچهها را پیش خانوادههایشان گذاشته بودند و برگشته بودند اهواز سرِ کار.
من اما دیگر کاری از دستم برنمیآمد، دوست نزدیکم که متخصص زنان بود و همسرش متخصص بیهوشی در دیدار کوتاهی که با من در منزل پدر داشت بعد از کلی اشک و تسلیت گفت: «ساغر شاید بهترین درمان برات در حال حاضر این باشه که برگردی به کار، آنقدر نیازهای پزشکی توی منطقه بالاست که همین غرق شدن توی کار و دیدن شدت تخریب و نیاز به کمک میتونه کمکت کنه» و با مهربانی گفت ساغر جان من هستم، علی هست؛ و یادم میاید که بهش نگاه کردم و گفتم: تمام مصیبت اینجاست که حالا من هستم و فرهاد نیست و دو تا بچه هست.
دیگر هیچ نگفت و رفت.
نمیدانم شاید اگر آن روزها کمی از خودم بیرون میآمدم و این سفر را به جنوب انجام میدادم شاید همهچیز شکل دیگری به خودش میگرفت؟ اما با تمام این حرفها نتوانستم و نرفتم. مواجه برایم خیلی بزرگتر از توانم بود.
شدت جنگ هرروز بیشتر میشد، حجم ازدسترفتهها ناباورانه بزرگ بود و پدر که هر بار که اخبار را میشنید با آن غم بزرگ چشمهایش و با دستی که توی موهای تماماً خاکستریاش میکشید، میگفت:
«جنگ اهرمنخو آدمیخوار است.»
و من هر بار با شنیدن این بیت، ترک خوردن بیشتر استخوانهایم را احساس میکردم.
هرگز برنگشتم جنوب.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۳ صفحه