کتاب کتیبهی ژنرال (جلد۲: قمحانه)
معرفی کتاب کتیبهی ژنرال (جلد۲: قمحانه)
کتاب دوجلدی کتیبه ژنرال نوشته اکبر صحرایی، رمانی است که موضوعات مدافعان حرم، انقلاب و تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران را درهم آمیخته است. کتاب حاضر جلد دوم این رمان است.
درباره کتاب کتیبه ژنرال
در کتاب کتیبه ژنرال وقایع دو دهه قبل از انقلاب و چهار دهه پس از آن یعنی حوادث دهه ۴۰ تا درگیریها ترورها انقلاب، جنگ تحمیلی، ظهور داعش و اتفاقات سوریه و عراق و مدافعان حرم همه در زندگی شخصیتی بهنام عبدالله اسکندری روایت میشود.
شهید عبدالله اسکندری در سال ۱۳۹۳ در سوریه به شهادت رسید و این داستان بر اساس زندگی واقعی شهید اسکندری روایت شده است. ۹۰ درصد این رمان بر اساس واقعیت روایت شده و تنها در فضاسازیها و فرم داستان نویسنده از تخیل خود کمک گرفته است.
خواندن کتاب کتیبه ژنرال را به چه کسانی پیشنها میکنیم
علاقهمندان به داستانهایی بر اساس واقعیت و دوستداران ادبیات پایداری و دفاع مقدس
بخشی از کتاب کتیبه ژنرال؛ جلد دوم
کس را از لای دفتر سالنامه بیرون آوردم. از چپ به راست، ِبروبِر شدم به صورت بور و موهای خرمایی ریختهگران. محمدرضا اوجی، آتشپارهٔ گردان، توی عکس دوانگشتی روی سر اسماعیل، تیربارچی گردان، شاخ گذاشته بود. استوار جانشین ریختهگران با غرور و صلابت، توی عکس زور زده لبخندش مخفی بماند. خودم با لباس خاکی برّاق کرهای، خیره شدهام توی دوربین ارزانقیمت حسن صدیقی که به قول اوجی، زمان شاه با صد تا پوست آدمس خروسنشان جایزه گرفته بود. تلفن رنگ استخوانی پانوسونیک روی میز زنگ خورد. تقویم و عکس را داخل کشو، روی لُنگ شطرنجی قرمز و مشکی تاخورده گذاشتم. گوشی را برداشتم. صدای دفتردار بود: «از استانداری با شما کار دارن حاجی.»
ـ وصل کن... سلام... بفرمایید.
ـ جناب اسکندری... قضیه رگزنی جانباز چی بوده؟!
ـ رگزنی؟!
ـ بله. توی شهر و فضای مجازی پُر شده. استاندار فرمودند...
ـ پیگیری میکنم و خدمتتان عرض میکنم.
زنگ دفتر را فشار دادم. جمالی داخل اتاق شد.
ـ چیزی شنیدی از رگزنی جانباز؟
رنگ و روی جمالی پرید. چشم چپش، بیاختیار چندبار باز و بسته شد و گفت: «ررررگ ززززنی؟! خـ خبر ندارم جناب اسکندری!»
ـ پیگیری کن ببینن قضیه چی بوده. همه خبردارن الا ما!
ـ ببـ ببخشین... جناب حمیدی بیرون منتظرتونن.
فرو رفتم توی نرمای صندلی چرمی مشکی. موبایل ساده و کوچکم زنگ خورد. صدیقی بود.
ـ حاجی جلوی بنیاد، علف زیر پامون سبز شد.
ـ علفا رو بچینین، اومدم.
کت سورمهای پوشیدم و از اتاقم بیرون آمدم، حمیدی سرش توی مجله بود.
ـ از فرصت استفاده میکنی واسهٔ خوندن؟
حمیدی با صورت سبز چُکر، بلند شد.
ـ سلام حاجعبدالله.
جلو آمد و همدیگر را توی بغل گرفتیم.
ـ چرو نیومدی تو کاکو؟
مجلهٔ توی دست را نشان داد: «ماهنامهٔ جوان و نوجوان شاهد رو ورق میزدم.»
موبایلم زنگ خورد. صدیقی ولکن نیست.
ـ چند ماهه دنیا اومدی؟ کاکو پنج دیقه دیگه پایینم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه