دانلود و خرید کتاب داستان‌های واقعی
تصویر جلد کتاب داستان‌های واقعی

کتاب داستان‌های واقعی

گردآورنده:محمود مظفر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب داستان‌های واقعی

داستان‌های واقعی به گردآوری محمود مظفر، خاطرات و نوشته‌هایی درباره نماز است. فریضه‌ای که ترک یا انجام آن تاثیراتی عمیق در زندگی انسان دارد.

درباره داستان‌های واقعی

مجموعه حاضر خلاصه و منتخب بیش از دوهزار خاطره دریافتی از مردم است که در قالب خاطرات واقعی از تأثیرات نماز و یا بی‌نمازی و یا شیوه درست و یا غلط دعوت به نماز در زندگی شخصی و کاریِ افراد به ستاد نماز ارسال شده است.

خواندن کتاب داستان‌های واقعی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

اگر به خواندن داستان‌های واقعی علاقه‌مندید، به شما پیشنهاد می‌کنیم این داستان‌های واقعی تاثیرگذار درباره نماز را بخوانید.

جملاتی از کتاب داستان‌های واقعی

آن‌شب ساعت از یک شب گذشته بود از اتاق خارج شدم، سحر و نگار خواب بودند، زهرا هم مثل همیشه روی مبل دراز کشیده بود و موزیک گوش می‌داد دلم گرفته بود؛ در بالکن را باز کردم و قدری به آسمان خیره شدم ستاره‌ها در آسمان می‌درخشیدند هوا سرد بود دلتنگ خانواده بودم، از اول ترم آن‌ها را ندیده بودم همیشه دوست داشتم بهترین دانشگاه قبول شوم، اما حالا ته دلم آرزو می‌کردم کاش کنار آن‌ها بودم، اشک روی صورتم را پاک کردم و به خودم دلداری دادم که فاصله‌های قبل از امتحان نزدیک است؛ یکی دو هفته دیگر به خانه می‌روم. وارد خانه شدم، زهرا هم خوابش برده بود روی پاهای زهرا پتو کشیدم، هوا امشب خیلی سرد بود و سرم را روی بالش گذاشتم، امشب نوبت من بود که بچه‌ها را برای نماز صبح بیدار کنم. ساعت گوشی‌ام را تنظیم کردم و پتو را روی صورتم کشیدم؛ عادت داشتم همیشه پتو را روی صورتم بکشم، در غیر این‌صورت خوابم نمی‌برد به خواب رفتم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده فقط صدای ساعت گوشی‌ام را می‌شنیدم ولی توان بلند شدن نداشتم، احساس گیجی شدیدی می‌کردم حتی نمی‌توانستم چشمانم را بگشایم، فقط با صدایم که انگار از ته چاه بلند می‌شد بچه‌ها را صدا می‌زدم، ولی کسی نمی‌شنید پتو را به سختی کنار زدم. چشمانم تار می‌دید همه خواب بودند چشمانم را بستم ولی انگار کسی صدایم می‌زد؛ وقتی گوش کردم صدای ملکوتی اذان صبح بود انگار چیزی در وجودم می‌گفت سمیه نکند نماز صبح را بیدار نشوی امشب نوبت توست تا بچه‌ها را بیدار کنی، پس بیدار شو.

کاربر 3208868
۱۴۰۰/۱۰/۱۷

من ضحی کاوسی هستم ۱۰ سالم هست و عاشق کتاب های مذهبی هستم من کتاب های مذهبی را دوست دارم

باب الجواد
۱۳۹۹/۰۱/۰۷

سلام واقعا داستان های جالب و تاثیر گذاری بودند حتما حتما بخونید

قاصدک
۱۳۹۹/۰۱/۰۲

داستان هایی کوتاه واثرگذاروجذاب... باخوندنش متوجه معجزات وبرکات عجیب نمازمیشید حتی اگه نمازنمی خونیدبهتون پیشنهادمیکنم این کتابو بخونید واقعاجالبه

h.s.y
۱۳۹۹/۰۵/۱۸

بسی تاثیر گذار.....

ar
۱۳۹۹/۰۲/۰۳

خاطرات نسبتا جالبی بود ولی این طرز فکر که اگه نماز بخونیم همه چیه زندگیمون قراره درست بشه به نظرم اشتباهه و خیلی اوقات باعث دور شدن ما از اعتقادات و باور هامون میشه و این نگاهیه که تو چند تا

- بیشتر
amir ataei
۱۴۰۱/۱۲/۰۷

داستان هایی جالب و کوتاه که از نامه های مردمی تشکیل شده است.

محمد
۱۴۰۱/۰۷/۲۳

کتاب بسیار آموزنده و خوبی بود توصیه میکنم حتما مطالعه کنید، باشد که ما هم از رستگاران و عاقبت به خیران باشیم.

دختر حضرت فاطمه زهرا (س)
۱۴۰۰/۰۱/۰۶

خیلی کتاب تاثیر گذاری بود واقعا موقع خواندن این کتاب لذت پیشنهاد میکنم شما هم از این کتاب استفاده کنید 👌👏

bahare
۱۴۰۳/۰۹/۰۳

شاید تلنگری باشد برای بعضی از ما ......

کاربر ۸۷۰۷۶۹
۱۴۰۳/۰۴/۲۹

موضوعش خیلی لازم و مورد نیازه اما متاسفانه اصلا قلم جذاب و خوبی نداره

«هروقت برای نماز خواندن عجله داشتید، یا کاری به نظرتان مهم‌تر از آن پیش آمد، به این بیندیشید که هرچه در گذشته اتفاق افتاده و در آینده اتفاق خواهد افتاد، در دستان کسی است که در نماز، روبه‌رویش می‌ایستید…
#دور_از_ذهن
وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را دید، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود کرد. پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کرده‌اند، با نگرانی پرسیدم: چه شده؟! که یک‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم!
قاصدک
اتوبوس من در اتوبوس بودم که دیدم دختر خانمی که در صندلی جلوی من با پدرش نشسته بود، یک‌مرتبه گفت: خورشید دارد غروب می‌کند و نماز نخوانده‌ام و به پدرش گفت نماز نخواندم. پدرش گفت: خوب باید بخوانی، ولی حالا که این‌جا جاده است و بیابان. دختر گفت: برویم به راننده بگوییم نگه دارد. پدرگفت: راننده به‌خاطر یک دختربچه نگه نمی‌دارد.
معصومزاده
تا آخر ترم هر سه‌تامون با پیرزن به مسجد می‌رفتیم نماز جماعت. خودمم باورم نمی‌شد. نمازخون شده بودم. اصلاً اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هر سه‌تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می‌کرد یه سوره کوچک قرآن را با معنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می‌شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره‌ها را حفظ بوده. پیرزن ساده‌ای در یک شهر کوچک فقط با عمل و رفتارش هممونو تغییر داده بود. خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی.
قاصدک
بدجور توی مسئله گیر کرده بودم. به هر دری می‌زدم حل نمی‌شد. این کار رو خدا با لطف و کرمش جدیداً نصیبم کرده بود. یک نرم‌افزار مهندسی بود که باید برای یک شرکت مهندسی می‌نوشتم. اما در حین کار با مشکلی مواجه شدم که هر کاری می‌کردم حل نمی‌شد. هر چی جستجو می‌کردم بیشتر گیج می‌شدم. یه روز ظهر قبل از نماز داشتم روی موضوع کار می‌کردم که صدای اذان بلند شد. با خودم گفتم یه کم بیشتر کار کنم بعد نمازم رو فرادا بخونم. اما یک آن با خودم گفتم شاید گیر مسئله من توی نماز جماعت نرفتنم باشه. بلند شدم، وضو گرفتم و به خدا گفتم: چشم می‌رم نماز جماعت. وقتی از نماز برگشتم بلافاصله آن مسئله برایم حل شد….
قاصدک
زمانی‌که ساختمان تخریب شده بود این آقا به‌همراه جانماز و سجاده‌اش به‌طور معجزه‌آسا و کاملاً سالم به طبقهٔ پایین منزل فرود آمده بود. انگار فرشته‌ها وی را در آغوش گرفته بودند و سالم و سلامت روی زمین قرار داده بودند، آری در این موقع بود که معنی نماز را فهمیدم و متوجه شدم اتصال با خداوند چه معنا و مفهوم عظیمی دارد، فهمیدم در هنگام نماز با کسی سخن می‌گویی که خودش حافظ جان و مالت خواهد بود و معنای دعا کردن مادرم و تک تک همسایه‌ها را در آن رعب و وحشت کودکی خودم چه زیبا چشیدم، طعمی از جنس نور و درخشش به وسعت ایمان و اعتقاد به پاکی انسان‌ها و بوی عطر نماز… آری، نماز زیباترین حالت اتصال به خداوند است، چون از تمام غیرها دور می‌شوی و به جانب پروردگارت روی می‌آوری…
قاصدک
من دست به دامن همه شده بودم، اما غافل بودم آن‌که باید دست به دامنش شد مدت‌هاست منتظر من است. من آن‌قدر غرق در مشغله‌های زندگی بودم که نماز را ترک کرده بودم و شکر کسی که باعث شد درهای جدیدی به روی من باز شود را به‌جای نیاورده بودم.
فرسا
«به خداوند توکل کنید و ناامید نشوید، کافی است خداوند چیزی را بخواهد تنها در مقابل خواست او هر ناممکنی، امکان‌پذیر می‌شود؛ فقط باید به قدرت و عظمت او با دل و جان ایمان و اعتقاد داشت.»
ام‌البنین
خدایا، خودت من و دوستانم را یاری کن که هر کجا قدمی برداشتیم که تو نخواستی، خیلی زود به ما تذکر بده.
ام‌البنین
یادمان باشد که خدا همیشه با ماست و تا او را داریم، نباید احساس تنهایی کنیم؛
ام‌البنین

حجم

۱۱۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۱۱۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۴,۰۰۰
تومان