کتاب گندمزارهای طلایی
معرفی کتاب گندمزارهای طلایی
گندمزارهای طلایی رمانی نوشته ناهید گلکار است که داستان زندگی دختری به اسم لیلا را روایت می کند.
خلاصه کتاب گندمزار طلایی
لیلا چهارده ساله، همسر مردی شده که دائم الخمر است و از طرفی هم او را دوست دارد. اما یک شب که شوهر مست به خانه میآید تحت تاثیر جر وبحث با لیلا، ماشینی را که مادرش با زحمت برایش خریده آتش میزند. مادر مرد قضیه را از چشم لیلا میبیند و لیلا هم که خاطره خوبی از عصبانیت مادرشوهر ندارد تصمیم میگیرد خانه را به قصد بازگشت به خانه پدری ترک کند بنابراین چادرش را روی سرش میکشد و وانمود می کند پیرزنی خمیده است. درشکهای کرایه میکند و راه میافتد و ما در راه ماجرای زندگی این دختر و جریان ازدواجش را مرور میکنیم.
داستان در اواخر قاجار یا اوایل پهلوی اتفاق میافتد و نویسنده ما را با خود به حال و هوای تهران قدیم میبرد.
خواندن کتاب گندمزار طلایی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به داستان و رمان ایرانی به خصوص داستانهایی با حال و هوای تهران قدیم از خواندن این اثر لذت خواهند برد.
جملاتی از کتاب گندمزار طلایی
علی به تازگی توی ارتش استخدام شده بود و باید صبح زود میرفت سر کار. یک کلمه حرف نزد یک لحاف رو که شب قبل انداخته بود روم و من با پا پس زده بودم کشید روی منو رفت.
دوباره بغض کردم و همینطور بیصدا چند قطره اشک از چشمم اومد پایین. خاطرهای بسیار بد تو ذهن من جا مونده بود و خودمو اسیر و زندانی میدیدم. همینطور که داشتم برای خودم غصه میخوردم، خوابم برد. خوابم خیلی سبک بود. مدتی بعد، وجود یک نفر رو نزدیک خودم احساس کردم.
آهسته چشمم رو باز کردم، دیدم عشرت نشسته و به من خیره شده. از جام پریدم و گفتم: شما اینجا چیکار میکنی؟ گفت: عزیز میخواست تو رو بیدار کنه. منم دیدم خیلی قشنگ و عمیق خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم بهش دروغکی گفتم: بیداری. اینجا نشستم تا اون متوجه خواب بودنت نشه. بخواب من هواتو دارم. گفتم: نه، نه بیدار میشم. دیگه خوابم نمیاد، عزیزخانم کجاست؟ گفت: برای ناهار رفته خرید. پس پاشو تا نیومده. گفتم. من حالم خوب نیست عشرت خانم بذارین امروز تو اتاقم بمونم. فقط یک امروز و اشکهام بیاختیار ریخت.
اومد جلو دستی کشید به سرمو و گفت: آخیش بمیرم الهی، قربون اون اشکهات برم. عزیز دلم. ناراحت نباش دیشب عروسی کردین؟ با سر تأیید کردم. گفت: منم مثل تو بودم دوست نداشتم. اصلاً از شوهر بدم میاد. میدونم چه حالی داری. بیا بغلم لیلاجون. یک حالت بدی داشت دوباره چندشم شد. مخصوصاً که هر وقت منو میبوسید موهای صورتش که زبر بود اذیتم میکرد. خدایا این چه عذابی بود به من دادی؟ خودمو کشیدم کنار و گفتم: تو رو خدا این حرفها رو نزنین. من دوست ندارم. گفت: آخه دلم برات میسوزه خانمی. این حرفش منو یاد کارهای دیشب علی انداخت. تازه داشت دلم باهاش نرم میشد که دوباره ازش متنفر شده بودم
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۷ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۸۷ صفحه