دانلود و خرید کتاب شهربانو مریم قربان‌زاده
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب شهربانو اثر مریم قربان‌زاده

کتاب شهربانو

انتشارات:نشر ستاره‌ها
امتیاز:
۴.۵از ۱۸۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شهربانو

کتاب شهربانو نوشتهٔ مریم قربانزاده است. نشر ستاره ها این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر خلاصهٔ ۲۰ سال از زندگی یک مادر را در بر گرفته است.

درباره کتاب شهربانو

کتاب شهربانو که به تقدیم به مادران شهدای روستای ورزگ تقدیم شده است، در ۲۱ فصل نوشته شده است. این رمان برگرفته از متن یک زندگی است؛ برش‌هایی است از ۲۰ سال زندگی یک مادر ۸۰ساله که از همهٔ سال‌های جوانی‌اش، همین برش‌ها را غنیمت نگه داشته است تا برای ما بگوید. مریم قربان زاده توضیح می‌دهدکه همه چیز در نهایت سادگی روی کاغذ آمده است. آنقدر ساده که شما می‌توانید چهرهٔ آرام و مهربان مادرجان را از پشت خطوط تایپی فونت ۱۸ قلم لوتوس ببینید.

خواندن کتاب شهربانو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب شهربانو

«بچه شیرینی‌اش تا ۵-۴ سالگی است. همین که مدرسه‌رو شد و سن و سال‌اش از ۶ گذشت دیگر کارهایش بامزگی قبل را ندارد. البته که برای پدر و مادر، بچه‌ها همیشه شیرین‌اند. ابراهیم خوش حرف بود. روی س و ز زبانش می‌آمد بین دندان‌هایش. سرزبانی حرف می‌زد. سرزبان که نه، چیزی بیشتر از سر زبان. صدیقه خیلی خوشش می‌آمد می‌گفت ابراهیم بگو سرسره، بگو زنبور، بگو سوسک، بعد هم کلی قربان صدقه‌اش می‌رفت.

زبان ابراهیم روی ر هم سنگین می‌چرخید. می‌گفت «ی». مثلاً راضیه را یاضیه می‌گفت یا مرتضی را می‌تضی. صدیقه هم سر به سرش می‌گذاشت. ابراهیم جان بگو: رویارویی، او هم می‌گفت: یویایویی!

شیرین‌کاری‌های ابراهیم هنوز توی ذهنم مانده. یک بار داشتیم سبزی پاک می‌کردیم خواهر شوهرم هم بود نیامد کمک. نشسته بود کنار دیوار که من دستهام به سبزی حساس است! مادر شوهرم از این اداها بدش می‌آمد اما جلوی ما چیزی به دخترش نگفت.

ابراهیم آمد پشت سر من و دست‌هایش را انداخت دور گردنم که سواری‌ام بده. با عصبانیت گفتم: اِ... نکن. برو یک بازی دیگه بکن. مگر من خرم. طفلکی رفت و دوباره و چندباره آمد. یک کم پشت ننه آقا یک کم پشت من... بالاخره عمه‌اش نشست روی چهاردست و پا و گفت: بیا عمه جان پشت من سوار شو. ابراهیم با خوشحالی گفت: آخ جون! تو خری!؟ حالا ما را می‌گویی. مادر شوهرم خدابیامرز آن قدر خندید که اشک‌اش در آمد. خواهر شوهرم از ناراحتی این حرف بچه داشت خون خون‌اش را می‌خورد اما به روی خودش نیاورد.

دم ظهر بود اسماعیل را خواباندم و رفتم کنار جوی آب پشت خانه‌مان لباس بشویم. هنوز لوله‌کشی آب و این چیزها نداشتیم. ابراهیم هم توی حیاط مشغول بازی بود. بچه را به الیاس سپردم و فاطمه را هم برای کمک با خودم بردم. ساعتی نگذشته بود که ابراهیم را دیدم که دارد به سمت ما می‌آید. کفش هم پایش نبود. رفتم سمت‌اش. ۳ سال بیشتر نداشت. گفت: ماما! نی‌نی اووع اووع بربر... معنی‌اش می‌شد که بچه گریه می‌کرده و من او را بریدم. خدا می‌داند با چه حالی تا در خانه را دویدم تا خودم را به اسماعیل برسانم. وقتی رسیدم دیدم خوابش برده و چاقو هم کنار قنداق‌اش افتاده.

گویا اسماعیل بیدار شده و ابراهیم هم که از گریه بچه کلافه شده با چاقو می‌خواسته قنداقش را پاره کند و برش دارد! همین جور که چاقو می‌کشیده به بند قنداق، بچه تکان تکان خورده و دوباره خوابش برده! ابراهیم دیگر بریدن را ادامه نداد!.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه