کتاب داستانهایی از زندگی امام سجاد (ع)
معرفی کتاب داستانهایی از زندگی امام سجاد (ع)
کتاب داستان هایی از زندگی امام سجاد (ع)؛ جلد ششم از مجموعهٔ مژدهٔ گل نوشتهٔ محمود پوروهاب است که با تصویرگری حامد زاهد در انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است. این کتاب داستانهایی از زندگی امام سجاد (ع) را به زبانی شیرین و جذاب برای کودکان و نوجوانان بیان میکند.
درباره کتاب داستان هایی از زندگی امام سجاد (ع)
خواندن زندگی امامان به نسل امروز کمک میکند نگاه روشنتری به آینده داشته باشند و بتوانند مسیر روشنتری برای سعادت دنیا و آخرت خود بسازند. نویسنده در این کتاب با گردآوری داستانهایی زیبا و جذاب از زندگی امام سجاد (ع) به همراه تصاویر دلنشین کودکان را با خود به تاریخ اسلام برده است. نویسنده به والدینی که دغدغهٔ تربیت دینی فرزندشان را دارند کمک کرده است کتابی روان و جذاب برای آنها تهیه کنند. کتاب داستان هایی از زندگی امام سجاد (ع) کتابی جذاب برای تمام کودکان و نوجوانان مسلمان است.
خواندن کتاب داستان هایی از زندگی امام سجاد (ع) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان و نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب داستان هایی از زندگی امام سجاد (ع)
«کنار کوچه، زیر یک درخت، بساطش را پهن کرد. النگوها را در یک ردیف کنار هم چید و شانهها را در یک ردیف دیگر. زنگولههای بزرگ و کوچک را در ردیف پایینتر قرار داد. چند تسبیح و گردنبند رنگی را روی شاخههای پایین درخت آویزان کرد. روی یک جعبه، انگشترها را چید و روی جعبهٔ دیگر خرمهرههای سبز و فیروزهای را. روی انگشترها، النگوها و خرمهرهها دستمال کشید.
وقتی کارش تمام شد، روی چهارپایه کنار بساطش نشست. پیرمرد هر روز کارش همین بود. بعد یک تکه نان شیرین از بقچهاش بیرون کشید و شروع کرد به خوردن. گنجشکها روی درخت، انگار تازه از خواب بیدار شده بودند و با هم جیکجیک میکردند!
پیرمرد جیکجیکشان را خیلی دوست داشت. نگاهی به گنجشکهای روی درخت کرد و مثل هر روز با صدای بلند گفت: «سلام دوستان کوچولوی من!»
در همین موقع، نگاهش به ته کوچه افتاد. یک نفر داشت به سویش میآمد. شناختش. او امام سجّاد علیهالسلام بود. امام هر روز صبح زود، از آنجا میگذشت و با مهربانی حالش را میپرسید.
چند دفعه خواسته بود به او بگوید: «تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه بیرون میآیی؟ من یک کاسب فقیر هستم؛ اما تو...»
ولی خجالت میکشید. امام سجاد علیهالسلام نزدیک و نزدیکتر شد. پیرمرد از جا بلند شد و سلام کرد. امام لبخند زد و جواب سلامش را داد. پیرمرد این بار به خودش جرئت داد و پرسید: «ای فرزند رسول خدا! صبح به این زودی به کجا میروی؟»
امام سجاد ایستاد و گفت: «بیرون آمدهام تا به خانواده ام صدقه بدهم»
پیرمرد با تعجب پرسید: «صدقه بدهی؟ مگر آدم به خانوادهاش هم صدقه میدهد؟»
امام سجاد علیهالسلام فرمود: «هر کس دنبال مال و روزی حلال برود نزد خداوند برای او [و خانوادهاش] صدقه به حساب میآید.
پیرمرد خندید و گفت: «خیلی ممنون آقا! خیلی خوشحالم که امروز چیز تازهای از شما یاد گرفتم» دوباره روی چهارپایه نشست. با خودش گفت: «درست است که زندگی فقیرانهای دارم ولی پول و درآمدم از راه حلال است. به قول امام سجاد علیهالسلام، دارم به خانوادهام صدقه میدهم.»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه