دانلود و خرید کتاب بوسوخته دیلان جواد قنبری بسته دیمی
تصویر جلد کتاب بوسوخته دیلان

کتاب بوسوخته دیلان

ویراستار:مهدی شادخواست
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بوسوخته دیلان

کتاب بوسوخته دیلان به‌قلم جواد قنبری بسته دیمی را انتشارات شاملو منتشر کرده است. این کتاب، روای داستانی از زندگی اهالی یکی از روستاهای استان گیلان در دههٔ ۴۰ است.

درباره کتاب بوسوخته دیلان

ماجرای داستان بوسوخته دیلان در سال ۱۳۴۰ هجری شمسی در یکی از روستاهای گیلان به نام روستای بسته‌دیم اتفاق افتاده است که از ظلم حکومت مستبد در آن سال‌ها حکایت دارد؛ بنابراین این داستان، برگرفته از یک اتفاق واقعی است که دزدان و زورگویان با پشت‌گرمی برخی از مأموران نظمیه دست به هر جنایتی می‌زدند. داستانی که با الهام از خاطرات مردم این روستا نوشته شده و راوی سال‌های رنج و محنت مردم آن خطه است.

خواندن کتاب بوسوخته دیلان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به داستان‌های ایرانی از خواندن این کتاب سود خواهند برد.

بخشی از کتاب بوسوخته دیلان 

«صبح یکی از روزهای گرم تابستان بود. مشهدي‌محمد مثل همیشه از خانه بیرون آمد و به طرف دکانش رفت. با گفتن بسم‌الله درِ دکان را باز کرد، کتش را درآورد و روی میز گذاشت و بلافاصله سماور را روشن کرد. در این بین، دید که علی و داوود بیل‌به‌دوش به طرف مزرعه م‌یروند. علی و داوود، برادران دوقلو و از پسران حاج‌رضا بودند. آن‌ها وقتی مشهدي‌محمد را دیدند که داشت چای دم می‌کرد، جلو آمدند و پس از سلام و احوال‌پرسی گفتند: - مشتی! از دزدی دیشب خبر داری؟ - نه! نکنه بازم... علی حرف مشهدی‌محمد را قطع کرد و گفت: - آره، این‌بار گاو حاج‌مرتضی رو دزدیدن. بیچاره‌ها، همۀ دارایی‌شون همین یه گاو بود. حالا زن حاج‌مرتضی داره خودشو می‌کشه. - کی فهمیدن گاوشونو بردن؟! داود در‌حالی‌که داشت گردنش را می‌خاراند، گفت: - صبح، وقتی حاج‌مرتضی رفت برای گاوش آب‌و‌علف بذاره، دید گاوش نیست! - ممنونم از اینکه به من خبر دادین. الان خودمو می‌رسونم اونجا. فقط نمی‌دونم تراب چرا دیر کرده؟! چند دقیقه پس از خداحافظی علی و داوود، سر و کلۀ تراب پیدا شد. مثل اینکه شب گذشته اصلاً نخوابیده بود. با سر و وضعی آشفته و چشمانی خواب‌آلود جلو آمد، سلام کرد و وارد مغازه شد. مشهدی‌محمد که دیگر حوصلۀ شنیدن دلایل بی‌خود تراب را نداشت، وسط چارچوب در ایستاد و گفت: - تراب! سر و وضعت رو مرتب کن و یه آبی به صورتت بزن. زشته این‌طوری توی دکون بمونی. منم می‌خوام برم خونۀ حاج‌مرتضی. می‌گن دیشب گاوشونو دزدیدن. تراب هم بدون توجه به حر‌ف‌های مشهدی‌محمد گفت: - باشه. مشهدی‌محمد راه افتاد. در بین راه، خاتون، زن کریم - یکی از اهالی ده - را دید که داشت داخل حیاط لباس می‌شست. خاتون با اینکه فاصلۀ زیادی با مشهدی‌محمد داشت، دست از کار کشید، بلند شد و سلام کرد.»

کاربر 9015767
۱۴۰۳/۰۸/۰۹

سلام واقعاً لذت بخش بود حسّ واقعی بودن و در خودِ داستان غوطه ور بودن رو داشتم و بدون توقف کتاب رو به پایان رسوندم ، کتاب دیگه ای از این نویسنده معرفی بفرمایید

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۹۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۳ صفحه

حجم

۲۹۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۳ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان