دانلود و خرید کتاب مقصد عبدالجبار رئیسی
تصویر جلد کتاب مقصد

کتاب مقصد

ویراستار:ندا کدخدایی
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب مقصد

کتاب مقصد نوشتهٔ عبدالجبار رییسی و ویراستهٔ ندا کدخدایی است. انتشارات ماهواره این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب مقصد

کتاب مقصد حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که یک داستان اجتماعی مربوط به چند دوست را در بر گرفته است. این چند دوست قصد مهاجرت به اروپا دارند. در بین راه اتفاق‌هایی رخ می‌دهد. رمان از میانه‌های پاییز آغاز می‌شود. راوی ابتدا از روستایی به نام نیام می‌گوید؛ روستایی که با سه محله به‌صورت پلکانی و دو رودخانهٔ بزرگ در دو طرف آن و نخلستان‌های طولانی در کنار این رودها و کوهی بزرگ و ستبر به نام «گرگ» در بالای روستا رو به سردی می‌رفت. «یوسف» در این اثر جوانی افتاده و تنها است که با جوانان روستا ارتباط خوبی داشته؛ به همین دلیل خانهٔ یوسف به محلی برای دیوان (دورهمی) شبانه تبدیل شده که با صفا و صمیمیت در کنار هم درمورد مسائل مختلف صحبت می‌کردند. پیگیری اخبار از طریق تلویزیون و گاه بحث و جدل درمورد این اخبار از دیگر کارهای این چند دوست بود. با این جوانان همراه شوید در رمانی به قلم عبدالجبار رییسی. این چند جوان چرا راهیِ اروپا می‌شوند؟ بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب مقصد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب مقصد

«علیرضا گفت: «تو از همهٔ ما اراده قوی‌تر و صبر بیشتری داشتی امیدوارم به سلامت از دریا بگذری و به تموم اهداف و آرزوهایی که داری دست پیداکنی». عصر روز بعد سعید به همراه دیگر مهاجران به بندر ازمیر رفتند وقتی به ساحل رسیدند دیدند بازهم همان آش و همان کاسه بود دریا طوفانی‌تر شده بود ساعت‌ها در ساحل نشستند و دوباره به استانبول برگشتند این داستان بارها و بارها تکرار شد هر بار چنگیز گروه را به بهانه‌ایی برمی‌گرداند سعید از این وضع خسته شده بود یک شب در ساحل، موقعی که می‌خواستند به استانبول برگردند سعید از دست چنگیز عصبانی شد از این رفت و برگشت‌ها بسیار عصبانی بود رفت و به او گفت: «هر بار از استانبول به اینجا برمیگردونی به همون خرابه‌ایی که در اون بودیم صد دلار از ما میگیری، غذای مناسبیم به ما نمی‌دهی فقط ساندویج زیتون اگه این زیتون هم فراوون نبود حتماً به ما نون خالی میدادی؟ تو این مدتی که ما در رفت و برگشتیم اخبار پناهجویان رو پیگیر بودم تعدادی از اونا می‌تونستن رد شن و به دریا بزنن چرا ما نمی‌تونیم؟ چرا ما در یه ساعت معین میریم و در یه ساعت معین برمی‌گردیم دلیلشو نمی‌فهم»

چنگیز گفت: «روش کار من همینه، من کاری به بقیه ندارم».

سعید گفت: «ولی من این روش شما رو قبول ندارم و با شما برنمی‌گردم امشبو همین جا می‌مونیم»

چنگیز با گروه مهاجران به استانبول برگشتند اما سعید با آن‌ها برنگشت دیر وقت بود سعید خسته بود می‌خواست بخوابد در آن اطراف به دنبال چیزی گشت تا روی آن بخوابد که موکتی را پیدا کرد که قسمتی از آن سوخته بود روی آن در از کشید کوله‌پشتی‌اش را زیر سر گذاشت و به آسمان خیره شد. تمام اتفاقات را در ذهنش مرور کرد از آن روزی که تصمیم به مهاجرت گرفت از آن روزی که نیام را ترک کرد از آن شب تاریک در مرز که احمد جانش را از دست داد از آن شبی که در آن روستا در خانه عمو مصطفی سپری کردند و از آن شب‌های سخت و طاقت‌فرسا در آن خرابه در استانبول به آسمان تاریک نگاه می‌کرد نگاه کردن به تاریکی آسمان احساس یاس و نا امیدی را در وجود سعید ایجاد می‌کرد اما ستاره‌های درخشان و چشمک‌زن می‌گفتند امیدی هست زیرا خدایی هست، سعید با همین افکار و با صدای امواج دریا خوابش برد. صبح روز بعد با سر و صدای مردمانی که به ساحل آمده بودند از خواب بیدار شد همانجا نشست، باز به دریا خیره شد. کم‌کم سروکلهٔ مهاجران در ساحل پیدا می‌شد. سعید بی‌اعتنا به اطراف دریا زل زده بود که دستی بر شانه خود احساس کرد سرش را برگرداند مردی سالخورده با ریش و موی سفید و سیمای محترم به او سلام کرد و گفت: «دیشب اینجا بودی؟ حتما، بیا سر سفره ما یه غذایی بخور»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

حجم

۸۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان