کتاب قاموس مرگ
معرفی کتاب قاموس مرگ
کتاب قاموس مرگ نوشتهٔ تینا قندهاری است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب قاموس مرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قاموس مرگ
«اه جواب بده دیگه لعنتی!
صدای بوق انتظار تلفن هم مضطرب به نظر میآمد. مانند مشتی بود که به گوشم میخورد و تشویش درونم را به کمال میرساند که بالاخره قطع شد و جایش را به صدای تند نفسهای هامون داد:
چته عوضی، چرا اینقدر زنگ میزنی؟ بعد عمری خِیر سرم راحت کپیده بودم.
کپیده بودی؟ باورم نمیشه، من دارم پس میافتم؛ اونم بهخاطر کاری که نکردم. بعد تو که همهچی زیر سرته، گرفتی خوابیدی؟ بابا باریکلا.
خمیازهی کشداری کشید که اگر کنارم بود، زیر مشت و لگد لهش میکردم. حق نداشت اینقدر بیخیال باشد! با تمام حرص لبهایم را به هم فشردم و درحالیکه سعی داشتم صدایم بالا نرود، شروع کردم به آگاهسازی آن ابله:
هامـــون! من اصلاً حالم خوب نیست، چرا نمیفهمی؟ مأمورا اومدن تو رستوران، دارن همهجا رو میگردن. دستوپاهام یخ زده. منم اگه چیزی رو نگم، تکبهتک اعضای بدنم گواهی میدن. یه کاری بکن، بگو من الان چیکار کنم؟
اعضای بدنت غلط اضافه کردن با تو، حالا مگه چی شده؟ مأموره دیگه، کارش تموم بشه، ببینه چیزی نیست خودش میره. تو هم خودتو جمعوجور کن، گند بالا نیاری!
-اینو صرفاً جهت این میگم که اطلاعات عمومیت بره بالا؛ اونی که گند بالا آورده، شمایین و من احمق هم مسئول پاککردن گندای شما. خوب گوشهات رو باز کن، من حالم اینقدر خرابه که با یه سؤال عادی کل شجرهنامهم رو فاش میکنم، قضیهی چند شب پیش که سهله برادر. پس یه کاری بکن تا گند نزدم به گنداتون.
صداش تقریباً بالا رفت: هه ببین کی داره چی میگه. تو اینقدر بزدلی که همچین کاری نمیکنی و این هم بدون که هرچی بگی، هرکار بکنی، اولین نفر خودت و کل خانوادتین که توی لیست سیاه قرار میگیرین، پس حواست به خودت باشه. حالا هم برو گمشو، میخوام بخوابم.
و باز همان صدای بوقهای مضطرب که اینبار حامل حس خطر بودند، شنیده شد. دلم میخواست تلفن را به دیوار بکوبم و خردشدنش را با دو چشمم ببینم. نمیدانم چه شد که بیشتر تلفن را در دستم فشردم و چند نفس پرزور و عمیق بیرون دادم؛ دقیقاً برخلاف آنچه دلم میخواست، عمل کردم. من بیاختیارم، پس چه کسی من را کنترل میکند؟ قلب و احساساتم یا عقل و منطقم؟ هرچند هردوی آنها همدست همند، شایدم نه! آنقدر درگیر بذلهگوییهای هامون بودم که محیط را از یاد برده بودم. ناخودآگاه دستی با دو ضربهی متصل از پشت، شانهام را لمس کرد. از ترس جیغی کشیدم و به سمتش برگشتم. دستهایم برای دفاع در هوا بالا آمد و گوشی بر سرامیکهای سفید کوبانده شد و هر تکهاش گوشهای نشست.
آقای معینی؟! حالتون خوبه؟
دلم میخواست خفهاش کنم، اما استرس بهقدری بود که حتی توانایی تکلم را هم از من گرفته بود.
آقای معینی!
سکوت جایز نبود، بهسختی قفل زبانم را مانند آن کسی که وسط معرکه زنجیر میدرد، باز کردم: بله.
همین یک کلمه آنقدر انرژی از من گرفت که بعد از گفتنش همانند چرخ ماشینی بودم که در کسری از ثانیه پنچر شده باشد.
مشکلی پیش اومده؟
لحن و آوای تکتک واژههایش بوی شک میداد. چه در سرش بود که مدام من را به حرف میکشید؟ نمیدانم. شاید فهمیده بود که اکنون حرفزدن برایم از اثبات خدا هم سختتر است. چه کسی گفته است خواستن توانستن است، من هزاران بار خواستم حرف بزنم، اما یکبار هم نتوانستم. مگر چه سؤالی پرسیده بود که آنقدر پاسخدادنش برایم دشوار بود؟ لبانم حتی ذرهای تکان نمیخوردند».
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه