کتاب هزار تصویر ناتمام
معرفی کتاب هزار تصویر ناتمام
کتاب هزار تصویر ناتمام از هدا ترخان را انتشارات زائر آستانه مقدسه منتشر کرده است. این کتاب به روایت زندگی حاج قاسم سلیمانی در قالب داستان میپردازد.
درباره کتاب هزار تصویر ناتمام
شناخت انسانهای کوشا و ارزشآفرین در هر جامعه سبب میشود تا روحیهٔ جهادی و سبک زندگی خاص آنها تبدیل به الگو شده و ضمن فراهم شدن بستر آشنایی با این افراد، از آثار تربیتی برخوردار باشد. یکی از این انسانهای فداکار و اثرگذار و اسوه، شهید حاج قاسم سلیمانی است؛ شخصیتی که بهواقع پس از شهادتش بیش از پیش در مرکز توجه افکار عمومی داخل و خارج از کشور قرار گرفت و باعث شد تا آحاد جامعه و بهویژه نسل جوان نسبت به آشنایی با این شهید، ابراز احتیاج و علاقه بنمایند. از آنجا که سالهای پربار زندگی شهید سلیمانی فقط معطوف به میدانهای رزم و روزهای سخت جنگ و محاربه با دشمنان قسمخوردهٔ اسلام و مسلمین نبوده و نقش ایشان در عرصههای فرهنگ هم چشمگیر است، هدا ترخان، کوشیده تا در قالب داستان راوی سیره و سیاق حیات معنوی حاج قاسم باشد.
خواندن کتاب هزار تصویر ناتمام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به مطالعهٔ زندگینامهها و خاطرات شهدا از خواندن این کتاب سود خواهند برد.
بخشی از کتاب هزار تصویر ناتمام
«نمی توانست برود داخل همان جا بیرون اتاق ایستاده بود و تندتند آب دهانش را قورت می داد که جلوی بغض را بگیرد. گاهی سر بی مویش را از لای در می برد داخل و به هیکل ننه نگاه میکرد که زیر چارقد کهنهاش مچاله شده بود لبش میلرزید و دوباره خودش را پس میکشید سه روز بود که ننه دستمال کلفتی را بسته بود به سر و دراز کشیده بود گوشهٔ اتاق بینور خانه به بچه ها میگفت سردرد دارد. قاسم خودش شنیده بود که پدر به صمد میگفت نهصد تومان به تعاونی روستا قرض دارد و اگر ندهد زندگی اش از دست میرود. حتی حسین را فرستاده بودند شهر دنبال کار حسین دو هفته آوارهٔ کوچه و خیابانها شده و برگشته بود؛ دست خالی از همان موقع سردرد ننه اوج گرفته بود و صورت گرد و گونههای گوشتآلودش دیگر نخندیده بود. قاسم همان پشت در تصمیمش را گرفت پرسوجو کرد چه کسی قرار است. برود شهر پدرش که فهمید مخالفت کرد. توئه بچه چه میدونی شهر کجاست؟ شهر استخون میخواد قول میدم با پول برگردم شما فقط بگید آرد به خاطر ننه .... پدرش نگاهش را انداخته بود به مردمکهای لرزان ننه گوش سپرده بود به صدای جیغ و داد و بازی بچههای قد و نیمقدش دیگر نتوانسته بود چیزی بگوید. از اتاق رفته بود بیرون که حداقل همراه مطمئنی برای قاسم جور کند. قاسم بقچهٔ کوچکی برداشت از نان و پنیر یک لحاف زیر بغل و پنج تومان پول ته جیبش راه افتاد توی دلش آشوبی به پا بود؛ مدام در هم میچرخید و حالش را به هم میزد. ماشین که از روستا دور شد و دیگر از آبادی هیچ نقطهای پیدا نبود زل زد به ریگهای قهوهای رنگ بیابان و حس کرد عضلاتش رشد میکنند استخوانهایش کش میآیند و پشت لبش جوانه میزند. حس میکرد دیگر بزرگ شده است. پایش را که از ماشین بیرون گذاشت یکه خورد شهر ندیده بود. کرمان در نظرش جایی دور بود خیلی دور هیچ شبیه آبادیشان نبود.»
حجم
۷٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۷٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه