دانلود و خرید کتاب دست هایی که راه می رفت حکیمه تقی زاده شیرازی

معرفی کتاب دست هایی که راه می رفت

کتاب دست‌ هایی که راه می‌ رفت نوشتۀ حکیمه تقی زاده شیرازی، نرگس جعفریان، الهام حیدری، الهام دستاویز، فاطمه مختاری فرد و سیدمرتضی هاشمی گلپایگانی است. انتشارات گوی این مجموعه داستان کوتاه را برای نوجوان‌ها روانۀ بازار کرده است.

درباره کتاب دست‌ هایی که راه می‌ رفت

کتاب دست‌ هایی که راه می‌ رفت دارای شش داستان کوتاه از شش نویسندۀ متفاوت است. داستان اول داستان پسری به اسم «صدرا» است. او و خانواده‌اش تازه به محلی اسباب‌کشی کرده‌اند. صدرا هنوز به جای جدیدشان عادت ندارد. او می‌ترسد و سردرگم است؛ تا زمانی که ماه محرم از راه می‌رشد و عاشورا و تاسوعا می‌شود.

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب دست‌ هایی که راه می‌ رفت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این مجموعه را به نوجوانان علاقه‌مند به داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دست‌ هایی که راه می‌ رفت

«صدرا از بریدگی کوچه سوم خودش را رساند توی کوچۀ صداهایی عجیب‌وغریب داشتند دنبالش می‌کردند از کدام طرف بود نمی‌دانست ساعتش را زیر نور کم‌رنگ چراغ نگاه کرد. چند دقیقه بیشتر به نه نمانده بود. صدا دوباره آمد. ترس توی دلش بالا پرید و پایین خزید رفت کف پاهایش مجتبی دوست صدرا به او گفته بود: «آخه پسر! چرا رفتین اون محله؟ اونجا امن! نیست میگن از نه شب به بعد هرچی آدم کشه تو کوچه هاش رژه میره!»

صدرا و مادرش سه روز بیشتر نبود که به این محله آمده بودند. پول اجاره‌خانه‌شان فقط برای همین لانۀ هفتادمتری تو قسمت شهر کفاف می‌داد آیا صداها نشانۀ این بود که مجتبی درست گفته؟ نور چراغ کم‌رنگ شد. قلب صدرا همین داشت می‌آمد توی دهنش صدای آدم‌کش‌ها چقدر بلند بود دادوبیداد و فحش دوباره ساعتش را نگاه کرد. دقیقه‌ها داشتند فرار می‌کردند و خودشان را به نه می‌رساندند. نان دستش داغ داغ بود آن را توی سینه‌اش فشار داد شاید می‌خواست ترسش کمتر شود تکه سنگی چسبید به بلوز نازکش سوخت «آه به خشکی شانس!»

حالا قلوه‌سنگ را از لباسش جدا کرد و انداخت روی زمین وقت دویدن بود. با تمام توان به سمت خانه دوید. فقط یک کوچه مانده بود به اطرافش نگاه نمی‌کرد فقط می‌دوید. اما صداها هم با او می‌دویدند نفسش به شماره افتاده بود. لب‌هایش خشک بود و طعم دهنش به تلخی می‌زد. درست مثل وقتی که به‌جای بادام، شیرین تلخش نصیبت شود. هرچه بیشتر به خانه نزدیک می‌شد صدا هم جلوتر می‌آمد. سر کوچه ایستاد رنگش پرید جلوی خانه‌شان چه خبر بود؟! یک مرد هیکلی ایستاده بود دم درشان و با صاحب‌خانه انگار دعوا. داشت این مرد هم یکی از همان‌ها بود؟!

آمد پشت از این خیال عرق سرد رویید روی کله‌اش و بعد از گوش چپش نفسش بالا و پایین می‌شد. روی دست‌وبال مرد پر از خال‌کوبی بود یاد خانۀ قبلی‌شان افتاد یاد مردم محله و سوپری آقایاور آقایاور راستکی یاور خوبی بود؛ چون آخرین خاموشی شب مال او بود و صبح اولین روشنایی روز هم.

دل محل به بودنش گرم بود کاش همان جا می‌ماندند. مردم آرام محلۀ قبلی قابل‌مقایسه با این قدوقواره‌ها و فریادهای مردم محلۀ جدید نبودند کاش مجبور نمی‌شدند به اینجا بیایند. تقصیر صاحب‌خانهٔ قبلی‌شان بود که اجاره را بالا برده بود یا مجتبی که ترس انداخته بود به جان صدرا؟ حالا این فکرها به چه درد صدرا می‌خورد؟

 ساعتش را نگاه کرد عقربه، کوچک روی عدد نه نشسته بود باید جلو می‌رفت حداقل، اینجا دم خانه‌شان اگر اتفاقی می‌افتاد مادر بود که به دادش. برسد؛ اما زور مادر کجا و این مردی هیکلی کجا؟ جلو رفت ناخودآگاه به او خیره شد. دو طرف صورتش پر از مو. بود انگار توی موهای خودش دوش گرفته باشد. سبیلش لب بالایی را ناپدید کرده بود و بغل چشم راستش جای یک خط عمیق داشت. به نظر می‌رسید رد چاقو باشد چشمش افتاد به دست‌های مرد چقدر پهن و بزرگ بودند؛ اندازۀ دو تا برگ انجیر، همان قدر زمخت و پهن روی بازوی چپش عکس یک افعی چنبره زده بود. انگار مار می‌جهید و فیش فیش صدا می‌داد به نظرش رسید.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۱۵٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۵,۰۰۰
تومان