کتاب می بخشم، اما فراموش نمی کنم
معرفی کتاب می بخشم، اما فراموش نمی کنم
کتاب می بخشم، اما فراموش نمی کنم نوشتهٔ راحیل شادکام است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب می بخشم، اما فراموش نمی کنم
کتاب می بخشم، اما فراموش نمی کنم برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۱۲ فصل به رشتهٔ تحریر درآمده است. این رمان از جایی آغاز شده است که راوی اولشخص آن از این میگوید که اختیار پاهایش را نداشت. او خسته بود و دلیل این خستگی «گیلدا» بود. راوی و گیلدا به خرید رفته بودند. این دو کیستند و داستان چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب می بخشم، اما فراموش نمی کنم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب می بخشم، اما فراموش نمی کنم
«کمکم بعد از گذشت ماهها احساس امنیت کردم. بودن در میان خانوادهای که بهم محبت میکردند و خالصانه دوستم داشتند، باعث شد زخمهای روحم التیام پیدا کند و آرامش ذرهذره به وجودم بازگردد.
با اینکه به شدت روزهای اول وجودم را مزاحم حس نمیکردم، ولی این فکر که آنها منتظر هستند تا من روزی این خانه را ترک کنم، آرام و قرار را ازم سلب کرده بود. همهٔ این افکار آزاردهنده از اعصاب ضعیفم نشأت میگرفت ولی دور از واقعیت هم نبود. سرانجام روزی باید از این خانه میرفتم. نمیشد که برای همیشه نزد این غریبههای مهربان بمانم. این مسأله تمام فکر و ذکرم را مشغول کرده بود. از ترس دربهدری، مثل بید به خودم میلرزیدم. باید راهی پیدا میکردم که اقامتم را دائمی کند. حال که خانوادهای صمیمی یافته بودم، نمیتوانستم به هیچ قیمتی از دستشان بدهم. از جامعه و محیط بیرون از خانه میترسیدم. ترس و وحشت بر وجودم مستولی شده بود. بعد از اتفاقی که در محضر رخ داد، احساس میکردم تمام مردم شهر به چشم یک بیآبرو به من مینگرند.
یک روز که در خانه تنها بودم، تلفن زنگ خورد. جواب دادم. سامان بود که گفت قرار است همراه یکی از دوستان دانشگاهیاش برای ساعتی به منزل بیایند و تماس گرفته که هماهنگ کند.
فوراً چای درست کردم و میوهها را داخل ظرف چیدم و منتظر شدم.
پس از ساعتی از راه رسیدند. برای استقبالشان در ایوان را باز کرده و با لبخند سلام کردم. سامان جواب سلامم را داد و رو به دوستش گفت:
ـ ایشون ساغر، خواهرم هستن.
و رو به من اضافه کرد:
ـ ایشون هم آقا مهدی، دوستم.
برای پذیرایی به آشپزخانه رفتم و وقتی یکی از فنجانها را زیر شیر کتری گرفتم، بهقدری فکرم درگیر میزبانی درست و بیعیب و نقص از سامان و دوستش بود که فنجان از آب جوش پُر شد و دستم سوخت. سوزش ناگهانی دستم باعث شد که ناخودآگاه جیغ خفیفی بکشم و فنجان را روی سرامیک رها کنم. سامان سراسیمه به آشپزخانه دوید. نگران شده بود. رخ به رخش ایستاده بودم ولی صدایش را نمیشنیدم. فقط یک صورت میدیدم. صورتی که جواب تمام معادلههای چند مجهولیام بود. دلم گرفت. سامان مثل برادرم بود. استیصال به معنای واقعی کلمه وجودم را تسخیر کرد. اشکهایم سرازیر شد. به سمت اتاقم دویدم و در را پشت سرم قفل کردم.
چند روز گذشت. یک روز که داخل حیاط روی تاب نشسته بودم و به آینده مجهول و نامعلومم میاندیشیدم، در حیاط باز و سامان وارد شد. با لبخند و صدایی رسا سلام کرد. با تکان دادن سر جوابش را دادم و در دل گفتم:
"تو رو خدا برو خونه. برو تو سامان. حوصلهت رو ندارم!"
جزوههایش را روی پلهها گذاشت و به سمتم آمد.
ـ چطوری؟
بیتفاوت با لبخندی کج جواب دادم:
ـ خوبم، خسته نباشی.
ـ تو هم خسته نباشی.
حدس زدم قصد نشستن روی تاب را داشته باشد. فوراً خودم را به سمت چپ کشیدم تا سامان کنار گوش راستم قرار بگیرد. تاب بزرگ و دو طرفه بود. همانطور که حدس زده بودم، کنارم سمت راست نشست.
ـ خب، چه خبرا؟
لبخند زدم.
ـ تو از بیرون اومدی، خبرها پیش توئه!
هیجانزده گفت:
ـ آره، راست میگی. مخصوصاً که خبرهای خوبی برات دارم.
ابرویی بالا دادم و با هیجانی تصنّعی پرسیدم:
ـ اِ... چه خبری؟!
ـ قراره برات خواستگار بیاد!
دنیا با همهٔ آدمهایش برایم بیاهمیت جلوه میکرد. با ریشخند گفتم:
ـ خبر خوبت همین بود؟ همچین گفتی خبر خوب دارم، فکر کردم تو قرعهکشی بانک برنده شدم.
خندید.
ـ چشم! اون رو هم برات سؤال میکنم. حالا تو چه بانکی حساب داری؟»
حجم
۳۹۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶۱ صفحه
حجم
۳۹۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶۱ صفحه