دانلود و خرید کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم راحیل شادكام
تصویر جلد کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم

کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم

کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم نوشتهٔ راحیل شادکام است. انتشارات آراسبان این مجموعه داستان کوتاه و ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم

کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم برابر با یک مجموعه داستان معاصر و ایرانی است که پنج داستان کوتاه را در بر گرفته است.

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب نهنگ ها را من سیر می کنم

«نیم ساعت تا تعطیلی مهد کودک مانده. نمی‌دانم چه کنم. در سرم طبل می‌کوبند. امروز هوا سرد شده. پاییز انگار تازه امروز خودش را نشان داده. پشیمانم که پلیور به طلا نپوشاندم. در ماشین چشم می‌چرخانم که شاید از قبل لباس یا شالی جا مانده باشد. نیست. همیشه همین است. وقتی باید باشد، نیست و وقتی نباشد باشد، هست. مثل زندگی ما که تازه از طوفان جان سالم به در برده و درست وقتی که فکر می‌کردم دنیا تا ابد یک روزمرهٔ شاد و پرآرامش بهم بدهکار است، به یک باره درگیر گردبادی دیگر شد. گردباد در فکرم می‌چرخد. می‌چرخد و هرچه که هست را در خود نابود می‌کند. چند تایی برگ زرد و نارنجی روی زمین ریخته. دل من هم این روزها هی می‌ریزد. اشک می‌ریزم و بغض گلویم را پر می‌کند. تا این لحظه معنای درست استیصال را درک نکرده بودم. جاوید هم که دیوانه‌ام می‌کرد، تا این حد مستاصل نبودم. مشت مشت قرص می‌خوردم و به خودم امید می‌دادم که این هم می‌گذرد. که همیشه این‌طور نخواهد ماند. حتا آن روز که از شدت سردرد میگرنی به خانه برگشتم و دیدم که دختربچه‌ای شانزده ساله را به خانه آورده، هم تا این حد بی‌چاره نبودم. دنیا انگار برای صبورها هر بار بیشتر رو می‌کند. هرچه بیشتر تحمل کنی، بازی‌اش می‌گیرد و می‌خواهد با اندوهی جدید و سخت‌تر آستانهٔ تحملت را لبریز کند. هامون که تنبل بود، بابا به شوخی می‌گفت تنبل نرو به سایه، سایه خودش می‌آیه. همیشه هم همین بود. برای هامونِ تنبل و کم‌صبر مسیر هموار بود و برای من پر از سنگلاخ و کلوخ.

نمی‌دانم باید با هامون تماس بگیرم یا بابا. باید با کسی حرف بزنم. خون دهانم را پر کرده و می‌خواهم بیرون بریزمش. صدای رادیو را باز می‌کنم. که پادکست گوش کنم. کاری که همیشه می‌کنم. برای بهتر زندگی کردن. برای اینکه زندگی را یاد بگیرم. مثل روزهای بعد از جاوید که پادکست گوش کردم. احساس می‌کردم باید کاری بکنم. تنهایی نمی‌توانم. مثل معتادی که باید دنبال سرگرمی جدید باشد تا قبلی را فراموش کند. موهایم را کوتاه و قرمز کردم. گفتم آدم جدید با ظاهر جدید. انگار وقتی موهای بلند و مشکی‌ام کوتاه باشد و قرمز، دیگر آن زنی نیستم که عاشق جاوید بود. همان که یاد گرفته بود در هر حال به مردش تکیه کند. بابا گفت که "تکیه نکن." گفتم "چون به تو تکیه نکرده بودم، نمی‌خواهی به جاوید تکیه کنم." گفت "روی پای خودت بایست. زن بودن را با ضعف اشتباه نگیر. مگر علیلی که به دیگری تکیه کنی؟" و من به حساب بدجنسی و حسودی‌اش گذاشتم. جاوید که پشتم را خالی کرد، با صورت زمین خوردم. بابا دستم را گرفت و بلندم کرد. گفت "دیگر به کسی تکیه نکن. حتا من." من فکر می‌کردم بابا چرا همیشه می‌خواهد من را تا این حد مستقل بار بیاورد؟ پس تکلیف خانواده چه می‌شود. که داری و نباید رویشان حساب باز کنی. آدم تنها روی پای خودش می‌ایستد دیگر. چه می‌شود وقتی تنها نیستی، کمی از بار روی شانه‌هایت را سمت دیگری سر بدهی. اگر بابا از کودکی حمایتم می‌کرد، انتخاب اولم وابستگی نبود. انگار از همان کودکی کیسه‌ای سنگین را به دستم داده و گفته بود باید خودت بیاوری. خسته شدم. آن‌قدر که بزرگ‌تر شدم و به جای اینکه هر روز عزت نفسم بیشتر شود و دلم استقلال بخواهد، تشنهٔ وابستگی شدم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

حجم

۱۵۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

قیمت:
۳۳,۰۰۰
تومان