کتاب فرگال با فرن آشنا می شود
معرفی کتاب فرگال با فرن آشنا می شود
کتاب فرگال با فرن آشنا میشود نوشتهٔ رابرت استارلینگ و ترجمهٔ سمیه حیدری است. این کتاب را انتشارات مهرسا منتشر کرده است.
درباره کتاب فرگال با فرن آشنا میشود
فرگال یک پسر شادوشنگول است؛ اما تا زمانی که خواهر کوچولوی فرگال یعنی فرن به دنیا میآید. یکدفعه خانه پر میشود از مهمانهایی که برای دیدن فرن آمدهاند و فقط برای او هدیه آوردهاند. فرگال کمی بیمزهبازی در میآورد تا مادربزرگ اژدها به او یک بلیت برای نمایش میدهد. فرگال احساس میکند که هیچچیز سر جای خودش نیست. فرن چندین و چند بار او را آتشی میکند و فرگال همیشه جلوی خودش را میگیرد و حرفی نمیزند. داشتن خواهر کوچکتر، او را عصبانی، حسود و نگران میکند. تازه درست روزی که وقت نمایش پرواز است، فرن بیمار میشود. برای همین به نمایش پرواز هم نمیرسد. فرگال بیشتر و بیشتر آتشی و عصبانی و عصبانیتر شده است. آخر هیچکس به او توجه نمیکند. بهاینترتیب فرگال تصمیم میگیرد فرار کند. مامان و بابا و دوستهای فرگال هر چه میگردند او را پیدا نمیکنند که نمیکنند…
خواندن کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای کودکان گروه سنی ب نوشته شده است.
بخشی از کتاب فرگال با فرن آشنا میشود
«این فرگال است.
و این هم دوباره فرگال است به همراه مامان و بابایش.
او پسر کوچولویی شادوشنگول است.
بهتر است بگوییم شادوشنگول بود تا اینکه مامان و بابا یک عدد تخم اژدها به خانه آوردند.
اولش کاری با کسی نداشت.
فقط همه به آن نگاه میکردند و منتظر بودند.
و بالاخره یک روز تخم ترک برداشت و یک چیزی از آن بیرون آمد.
از داخل تخم اژدها خواهر کوچولوی، فرگال یعنی فرن به بیرون سرک کشید.
یکدفعه خانه پر شد از یکعالمه مهمان که برای دیدن فرن آمده بودند تا به او هدیه بدهند.
فرگال کمی بامزه بازی درآورد تا اینکه مامانبزرگ اژدها به او هم یک هدیه داد؛
چند تا بلیت برای نمایش پرواز از کلهسحر تا نصفهشب فرن همه چیز را به هم میریخت و دیگر هیچچیز سر جای خودش نبود.
فرن با اسباببازیهای فرگال بازی میکرد؛ فرگال آتشی میشد؛ ولی جلوی خودش را میگرفت.
فرن توی ماشین گریه میکرد؛ فرگال خیلی آتشی میشد؛ ولی حرفی نمیزد.
بعد هم درست در همان روز نمایش پرواز فرن بیمار شد. مامان گفت: «عزیزم متأسفم، بابا باید برای فرن دارو بخرد نمیتواند تو را به نمایش پرواز ببرد، دفعة بعد همه با هم میرویم.»
وقتی که برای خرید دارو رفتند، احساسات آتشی فرگال بیشتر و بیشتر گر گرفت و عصبانیتر شد!
هیچکس به او توجه نمیکرد. فرگال تصمیم گرفت فرار کند. وقتی بابا فهمید فرگال گم شده، خیلی نگران شد.
همه کمک کردند و دنبال فرگال گشتند.
اما انگار آب شده و رفته بود توی زمین هیچ اثری از فرگال نبود!
بالاخره بابا او را پیدا کرد.
بابا که اشکهای فرگال را پاک میکرد گفت: «خیلی نگرانم کردی. کجا رفتی بابایی؟»
من، فرگال آبدهانش را قورت داد و گفت: «فکر میکردم اصلاً برایتان مهم نیستم، شما الان فرن را دارید.»»
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه