کتاب سرگردان در جزیره کبود
معرفی کتاب سرگردان در جزیره کبود
کتاب سرگردان در جزیره کبود داستانی نوشتهٔ مریم نظام پور است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سرگردان در جزیره کبود
این کتاب داستانی است از یوسف که افسار عفاف پاره میکند و دختری را در آستانهٔ ویرانی قرار میدهد هنگام جبران، ناگهان میبیند از در و دیوار رد میشود. او نمرده است اما قرار است شرایطی را در داستان ایجاد کند که ببیند یک زن اسیر در چنگال تعصب، چهها که میتواند انجام دهد.
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب سرگردان در جزیره کبود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرگردان در جزیره کبود
«شب قبل از عروسیاش، روسری گِلی رنگ بدون گُلش را پوشید و توی حیاط خاکی پایین پلهها نشست. هر ثانیه به در نگاه کرد و منتظر چیزی بود که نمیدانست چیست. کیسهی ماستهای سفت شده را هِنهِن کنان جلو کشید و نایلون بزرگ را پهن کرد و چادر نخی خاکیرنگ را هم روی نایلون صاف و مرتب کرد و مدام کشک درست کرد. صدای جیرجیرکها و پارس سگها، با شلپشلوپ ماستهایی که تکه تکه از کیسه جدا میشدند و در دستهایش میچرخیدند و تبدیل به کشکهای سفید میشدند، میآمیخت. بیضی_لوزیهایی که باید اول از نرمی در میآمدند، بعد سفت میشدند و بعد تا آخرین تکهی تنشان ساییده میشدند. چند بار رقیه آمد و رفت و گفت لازم نیست کشک درست کند. باید بخوابد فردا کلی مهمان دارند، برود و استراحت کند. فروغ به در نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. گردنش از بس سمت در چرخید درد گرفت اما از چابکیاش در ساختن کشک کم نشد. تندتند ماست در دستهایش گلوله میکرد و به آن شکل میداد. مادرش چند بار سرش را از زیر لحاف در آورد و صدایش زد. یکبار هم از توی بهارخواب بلند شد و پایین آمد و همان حرفهای رقیه را زد اما فروغ به ماستها چنگ میزد و در دستش فشارشان میداد و بعد به آنها شکل میبخشید. به زور بلندنش کردند باز دوباره نشست و به ماستهای سفت شده چنگ انداخت و به در خیره ماند و به صورت کسانی که با او حرف میزدند، نگاه نکرد. صبح که همه بیدار شدند، دیدند تمام حیاط و پشت بامها از کشکهای یک شکل پر شده است.
مثلا جشن بود. سر و صدا و هیاهو همه جا را پر کرده بود. چیزی در سینهاش پرپر میشد، چند وقت بود پدرش را ندیده بود؟ ده روز، شاید هم بیشتر. بیاعتنا به همه بلند شد و راه افتاد. لطفالله در اتاق روبهرو بود. فروغ بدون در زدن در اتاق را باز کرد. لطفالله تا او را دید زیر لب گفت:«لا اله الاالله. لااله الا الله.»
رویش را از فروغ برگرداند. قلب خاکستر شدهاش دوباره شعلهور شد. چشمهایش پر از اشک بود. میخواست پدرش را برای بار دیگر صدا بزند و از او حلالیت بگیرد و طلب دعای خیر کند. با اینکه همان روز که از خانهی یوسف برگشتند آب پاکی را روی دستش ریخته بود و گفته بود که دیگر نمیخواهد فروغ را ببیند. خشم مادر از جنس چوب بود که در آتش دلِ سوزانش دود شد و به هوا رفت اما خشم پدر از جنس سنگ بود، ثابت و محکم، تکان نمیخورد. صدای دختر لرزان و خیس شده بود جرأت نمیکرد به صورت شکستهی پدرش نگاه کند. سرافکنده گفت:«باباجان_»
همین یک کلمه زهری تلخ و کشنده برای لطفالله در هوا چکاند، با این که فروغ سرش پایین بود، چرخش سریع لطفالله را حس کرد. تیغ تیز آن نگاه تا اعماق قلبش فرو رفت. خشونت و غم از منافذ پوست مرد روستایی بیرون میزد. فروغ قدمی به عقب برداشت و بقیهی حرفش را خورد. دستش را روی شکمش گذاشت و فوراَ آن را برداشت.
لطفالله با خشمی فرو خورده دوباره گفت:«برو، گم رو.»
صورتش را سمت پنجره گرفته بود و اصلا به فروغ نگاه نمیکرد. خون داغ و جوشانِ غروب، بر زمین ریخته بود و بخار سرخ و سوازانش، مغز و قلب فروغ را میجوشاند.در این خون سرخ که از آسمان به زمین میچکید، تمام غمهای عالم حل شده بود، صورتِ مرد روستایی به رنگ جگرش درآمده بود. نگاهش قرص و محکم به پنجره چسبیده بود. فروغ میفهمید پدر هنوز هم نمیخواهد او را ببیند. حرکت سینه و نفسهای صدادار مرد روستایی نشان میداد، صخرهی سنگین غمی خشمگین دارد قلبش را له میکند.»
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۶۷ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۶۷ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب واقعا فوق العاده و زیباست پیشنهاد میکنم حتما این کتاب و بخونین از خانم مریم نظام پور تشکر میکنم بابت نوشتن این کتاب خیلی زیبا