کتاب قصه های دختری مبارز و همرزمش
معرفی کتاب قصه های دختری مبارز و همرزمش
کتاب قصه های دختری مبارز و همرزمش نوشتهٔ تارا خطیبی رودبارسرا است و انتشارات ماهواره آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب قصه های دختری مبارز و همرزمش
کتاب قصه های دختری مبارز و همرزمش به زبان شیوا و زیبا خاطرات و سرگذشت تارا خطیبی رودبارسرا را روایت میکند؛ دختری که در سالهای اولیهٔ زندگی معلول حرکتی میشود؛ ولی با تلاش و امید و توکل میتواند قلههای پیشرفت را طی کند.
خاطرهنویسی و رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب قصه های دختری مبارز و همرزمش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
مطالعهٔ این کتاب به همهٔ افراد ناامید از زندگی و نیز دوستانی که علاقهمند به کتابهای خاطرات هستند پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب قصه های دختری مبارز و همرزمش
«خداروشکر رفتارهای بچهها تو مدرسه نسبت به راه رفتن من عادی بود دوست شدیم و با هم خاطره ساختیم، خوشبختانه چون بچه بودم و نمیدونستم جریان چیه تو درس خوندن بهم لطمه وارد نکرده ونمرات بیست بود، کلاس سوم بودم جشن تکلیف داشتیم همه باید چادر سفید گل گلی سرمون میکردیم مثل همیشه مامان بهترین خوشگل ترین پارچه چادر واسم خرید.. چادرمو خیلی دوست دارم ازاونجایی که صورتم و بدنم سفید بود چادرم با خودم ست بود، اما زیر چادر واسم سخت بود، کفشای سنگینم بهم اجازه نمیداد با چادرم بچرخم، خلاصه جشن تکلیف بهمون جایزه و میوه شیرینی و کیک دادن، رفتم خونه مامان چادرمو گرفت گذاشت تو چمدون دیگه نزاشت سرم کنم چون میترسید تعادل بهم بخوره و بیوفتم، جشن تکلیف هم با قشنگیاشم دیدم، کلاس چهارم مسابقه دوچرخه سواری بود بچه ها همه شرکت کرده بودن به جز منو آیدا رحیمی خانم علیزاده دید ما مثل مظلوما یه گوشه حیاط نشسته بودیم، برای منو آیدا هم مسابقه خوش خط نویسی تو مشق گذاشت بهمون برگه امتحانی داد گفت اینجا بنویسید هرکی خوش خط بنویسه بهش جایزه میدم، منم که کشته مرده جایزه... شروع کردیم به نوشتن وقتی به برگه آیدا نگاه میکردم دیدم درشت نوشته بود تو دلم گفتم برنده نمیشه من متوسط نوشتم برندم، رفتیم تحویل دادیم خانم علیزاده آیدا رو برنده اعلام کرد، گفت تارا جون غصه نخور توهم برنده میشی.. اصلا نمیخواستم فرداییش بیام مدرسه چون قرار بود جایزه بدن چون ۲۲ بهمن هم بود جشن داشتیم، سر صف وقتی به بچههای دوچرخه سوار و آیدا جایزه دادن یکدفعه اسم منم صدا زدن تارا خطیبی چون املا از اول تا آخر بیست شده بیاد جایزه بگیره... واآای باید منو میدیدین یِ ذوقی کردم نگووو، بهم لوح تقدیر دادن خدا خدا میکردم زنگ آخر بخوره برسم خونه خودمو پز بدم، مامان منو تشویق کرد،، آفرین دختررمم، خلاصه کلاس چهارم هم گذشت... کلاس پنجم یه خانم معلم مهربون داشتیم به نام خانم قربانی عشق بود عشق، از همه میپرسید میخواین در آینده چیکاره بشین همه گفتن... اومد سمت من... منم محکم گفتم مهندس کامپیوتر گفت انشالله انشالله منم ذوق میکردم، ترم آخر کلاس پنجم بود که معلم پرورشی برامون مسابقه گذاشت.. بهمون یه سیب داد گفت برید یجایی بشینید بخورید ولیییی کسی نبینه منم سیب دوست نداشتم ولی بخاطر جایزه حاضر بودم جونمم بدم، تو حیاط مدرسه درختچههای تزئینی بود حالت بوته که فکر کردم جای دنجی بود برای خوردنش داشتم میخوردم که یکی از بچههای سال چهارمی منو از لای بوته ها دید بهشون گفتم مبادا بگیناااا اونا هم با خنده گفتن باشه عزیزم، سیبو تا آخر نخوردم رفتم سمت خانم معلم پرورشی اونم داشت میخندید ولی من گفتم خانم هیچکس منو ندیده یهو از اون طرف دیدم اون دانش آموز سیبو دست نخورده آورده داده به معلم میگه درسته هر جا قایم بشیم کسی مارو نمبینه ولی خدا مارو هر جوره میبینه، آقا من اون لحظه نمیتونستم چیکار کنم خدارو یادم نبود، و کلی خجالت کشیدم، یه بار هم آذین شفیقی خورد به من افتادم کاپشنم کثیف شد منم گریه کردم گفتم مامانم منو دعوا میکنه این چه کاری بود، آذین هم گفت من میبرم میشورم میارم، ای جااان آذین مهربونم، برام شست آورد، همدیگرو بغل کردیم و از همدیگه معذرت خواهی کردیم، کلاس با معدل بیست هم گذروندم ولی دلم تنگ میشد برای بچهها چون وارد دوره راهنمایی میشدیم هر کسی یه مدرسه رو در نظر داشت، چه گریه ای میکردیم برای جدا شدنمون ولی بازم بهم دیگه روحیه میدادیم میگفتیم خدارو چه دیدی شاید مدرسمون یکی شد.. از همدیگه خداحافظی کردیم و رفتیم...»
حجم
۷۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۷۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
نظرات کاربران
سلام منم عین نویسنده داستان دچار معلولیت هستم کودکی جزر آوری داشتم راه رفتن با کفش های آهنی برام خیلی سخت بود توی مدرسه همه با نگاه بدی نگاهم میکردن علاوه بر پاهام چشم هام مشکل داره۵بار عمل کردم خدارا