کتاب عارفانه هایی در حریم دوست
معرفی کتاب عارفانه هایی در حریم دوست
کتاب عارفانه هایی در حریم دوست مجموعه دلنوشتههایی نوشتهٔ زهره روح بخش فعالی است و انتشارات کتابداران آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب عارفانه هایی در حریم دوست
دلنوشته یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان و دلنوشته همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر و دلنوشته در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب عارفانه هایی در حریم دوست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران خواندن دلنوشته پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عارفانه هایی در حریم دوست
«پدرم، خوشبختیِ من، به رنگ غربت بود؛ کدر و خاکستری، وقتی که تو حضور نداشتی. کاشی های سادهٔ دلم، زمانی نیلوفرانه می گردند که تو به آنها دست می کشی و مرا با صدای ملکوتی ات به شهرِ قصه ها می رسانی. من از باغِ خیال می آیم؛ از کشورِ افسانه های دور، از آنجا که پدرهایمان نان می رسانند. من از سرزمین عرفان می آیم از آنجا که پدرانمان خسته نیستند. سرافرازند و کوله بارشان پر از امیدواری است. سر بلند می دارند و پشت خم، تا کودکانشان قد بکشند و ببالند. تو را می ستایم و می ستایم پدرم...
صدای شکست دلم را نمی شنوی؟ خوب گوش بده! نمی شنوی؟ با خود چه کرده ای آخر؟
من، پدرِ چهل سال پیش خودم را می خواهم؛ پدر شاداب دیروزی خودم را. نگو که چیزی نیست و خوبی! از نگاهت همه چیز را خوب می خوانم.
من از شهِر عشق می آیم. از آنجا که کودکان خوشبختند و نی لبک می زنند. من از شهرِ نجات می آیم؛ از آنجایی که ناخدایمان ما را به مقصد می رساند، یا ما را به مقصد نرسانده رهایمان نمی کند. می دانم که رنگ آبی همیشه وجود دارد و همین پاکِ پاکم می کند. پدرم! می توانم با تو پرواز کنم. پدرم! پگاه که از خواب برمی خیزم و شب که می آسایم، باید می دانستم به خاطر گلی است که شمیم دلکشِ تو را همراه دارد. نمی دانم چه هنگام، صبح طلایی را آغاز می کنی و شبِ نفرین شده را به پایان می رسانی اما می دانم هیچ گاه نمی توانم نام تو را تفسیر کنم. تو مصداق «هل اتی» و «انا اعطینا» هستی...
من آبی ام را در تو یافتم پدر، بر دوشت تبر داری و ریشهٔ ظلم ها را می زنی، مرا بر دوشت می نشانی تا خارِ جهل، پای ادراکم را نخراشد. بی وقفه می دوی تا من از نفس نیفتم و بی مهابا به دل طوفان می زنی تا شاخه های نازک من در تندبادِ حوادث، نشکند. من اگر از بورانِ تناقض ها به ساحلِ روشنایی ها و تجربه ها رسیدم، دستم روی شانهٔ تو بود و روحم به تنهٔ مستحکمِ امید تو متصل. باید باشی و به خانهٔ بی فروغمان روشنی ببخشی تا جلوه گری کند، ستاره در شبهای من. تو باش تا روشن بماند این خانه به چراغِ چشمانت و به حرمت دستانت که نور می چکاند به جان من، مرا تنها با یادت تنها مگذار.»
حجم
۷۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۷۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
نظرات کاربران
عالی و احساسی است من صدای پر و خالی شدن احساس را می شنوم دست در دستم نه
زندگی بارانیست باید آن را شناخت ، وزیر باران آن خود را یافت باید تر شد و در همهمه ی جویبار با ترنم شب در های خیس خرده هم احساس شد . 👌👌