کتاب قضاوت
معرفی کتاب قضاوت
کتاب قضاوت نوشتهٔ افشین کلمرزی است و در انتشارات متخصصان منتشر شده است.
درباره کتاب قضاوت
کتاب قضاوت داستان تقابل خوبی و بدی است. سالها قبل در یک روستا مردمان زحمتکشی زندگی میکردند. این روستا نزدیک ساحل بود و شغل بعضی از مردم ماهیگیری بود. یکی از مشهورترین ناخداهای منطقه ناخدا «حردان» بود. او سالها ناخدایی کرده بود و کشتیهای بسیاری داشت. در یکی از سفرهایش وقتی با ۲ نفر دیگر در کشتی است باران شدیدی آغاز میشود. ناخدا ابتدا نمیخواهد بپذیرد همه در خطر هستند اما وقتی موجهای بزرگ را میبیند به ۲ نفر دیگر میگوید زودتر خود را به دریا بیندازند اما یکی از آنها در عرشهٔ کشتی نیست و دیگری به کمکش میرود در همین زمان ناخدا بدون کمک به افراد دیگر فرار میکند. زمانی که ناخدا به ساحل میرسد همه چیز را متفاوت تعریف میکند. خودش را مرد شجاعی معرفی میکند که میخواسته دیگران را نجات دهد. یک نفر با او مخالف است. مردی به نام «جانولا» که مدتی برای ناخدا کار کرده، میداند او چه مرد طماع و بیاحساسی است و سعی میکند این حقیقت را به دیگران بگوید اما کسی حرفش را باور نمیکند و همین موضوع آغاز درگیری او با ناخدا است.
خواندن کتاب قضاوت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قضاوت
«ناخدا حردان که مردی مغرور و خودرای بود، بدون توجه به حرفهای بادبانچی گفت: همونطور که گفتم، این یه طوفان معمولی و مثل همهٔ طوفانهای معمولی، به زودی قطع میشه؛ زیادی شلوعش نکن!
ناگهان در میان چانهزنی و گفتگو و فریاد ناخدا و بادبانچی، یک موج نسبتاً بزرگ به کشتی اصابت کرد و ناخدا و دو خدمهٔ دیگر کشتی را به زمین انداخت؛ جرون که حسابی ترسیده بود، با صدایی که میلرزید، گفت: دیگه نمیشه کشتی رو کنترل کرد؛ تا غرق نشدیم باید بپریم توی آب و با موجا هممسیر بشیم!
ناخدا که از این حرف جرون عصبانی شده بود، با صدایی که خشم در آن موج میزد، فریاد کشید: خفه شو جرون، به جای این حرفای مزخرف برو پایین و مواظب موتورخونه باش!
جرون با چهرهای غمگین و درهم هیکل چاقش را جابهجا کرد؛ کشتی همچنان در حال تکان خوردن بود؛ او با گرفتن طنابی که از دکل آویزان بود، بلند شد و آهسته و آرام به سمت موتورخانه حرکت کرد، اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان پایش پیچ خورد و به زمین افتاد؛ پای جرون حسابی آسیب دید و راه رفتن را برایش سخت و مشکل کرد؛ او مستاصل و درمانده و با ناله و فریاد بادبانچی را صدا زد و فریاد کشید: بادبانچی کمک، کمک، پام پیچ خورده، نمیتونم راه برم؛ بادبانچی به دادم برس!
بادبانچی به محض شنیدن صدای جرون، همانطور که کشتی در حال تکان خوردن بود، به سمت موتورخانه حرکت کرد؛ باد و باران شدیدتر شده بود و بادبانچی مدام تعادل خود را از دست میداد و بر زمین میخورد؛ در یکی از همان زمین خوردنها همین که بادبانچی خواست هیکلش را از روی عرشه بلند کند، نگاهش به یک موج عظیم و وحشتناک افتاد؛ او که تا آن روز چنان موج عظیمی را ندیده بود، خطاب به ناخدا حردان فریاد زد: ناخدا نگاه کن؛ یه موج بزرگ و وحشتناک داره به سمت ما میاد!
ناخدا با دیدن موج حسابی ترسید و جا خورد، اما به روی خودش نیاورد و خطاب به بادبانچی گفت: حواست به خودت باشه؛ خودتو نجات بده!
بادبانچی که صدای ناخدا را نمیشنید، گفت: بلندتر بگو، صداتو نمیشنوم!
ناخدا این بار بلندتر گفت: گفتم خودتو نجات بده!
موج نزدیک و نزدیکتر میشد و چیزی جلودارش نبود و هر چه را که بر سر راهش میدید، میبلعید و در خود فرو میبُرد!»
حجم
۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۶ صفحه
حجم
۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۶ صفحه
نظرات کاربران
خیلی عالی👌