کتاب یک قدم تا آغوش گرم خدا
معرفی کتاب یک قدم تا آغوش گرم خدا
کتاب یک قدم تا آغوش گرم خدا نوشتۀ سیده عاطفه حسینی است. انتشارات نواندیشان دنیای کتاب، این اثر را منتشر کرده است.
درباره کتاب یک قدم تا آغوش گرم خدا
کتاب یک قدم تا آغوش گرم خدا، بهوسیلۀ یک راوی اولشخص روایت میشود. این راوی، «آرزو» نام دارد؛ دختر جوانی که در زمینۀ تحصیلات خود به یک موفقیت میرسد.
خواندن کتاب یک قدم تا آغوش گرم خدا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک قدم تا آغوش گرم خدا
«با صدای مادرم و نوازشهای دست او بر سرم بیدار شدم چشمانم را که باز کردم بوسه ای از پیشانیام گرفت و اشکهایش سرازیر شد بلند شدم بغلش کردم. گفت:
- آرزو جان! چطور بدون تو طاقت بیارم؟
- مامانجون سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. مگه دوست نداشتی موفقیت منو ببینی؟ بین این همه دانشجو که مقاله دادن انتخاب شدم. تو فقط دعام کن.
اشکهای مادرم را پاک کردم.
- مامان خیلی دوستت دارم.
مادرم بوسم کرد و گفت:
- دختر گلم به خدا میسپارمت.
با هم از اتاق خارج شدیم. پدرم را دیدم گفت:
- دختر گلم پول به حسابت ریختم.
خوشحالم شدم پریدم توی بغلش و گفتم:
- تو بهترین پدر دنیایی!
چمدانهایم دم در حاضر بود، به اتاقم رفتم لباس پوشیدم وحاضر شدم مادرم اسپند دود میکرد و صدقه برایم گذاشت کنار، ناگهان صدای درآمد. پدرم در را باز کرد و با تعجب دید آقای امیدی همراه نازنین و کامران بودند. سلام کردیم. پدرم گفت:
- آقا چرا شما زحمت کشیدید؟
- آرزو هم مثل دختر خودم میمونه.
چک پولی بهم داد و گفت:
- دختر عزیزم این مال تو، قابلت رو نداره. یه گوشهای از هزینههای سفرت بیشتر نمیشه.
نازنین هم لباس زیبایی برایم خریده بود. از آقای امیدی تشکر کردم و نازنین را بغل کردم با هم گریه کردیم. کامران گفت:
- زود باشید داره دیر میشه!
با کامران و نازنین به سمت فرودگاه حرکت کردیم. نازنین وقت دندانپزشکی داشت و بین راه پیاده شد. حالا من وکامران درماشین تنها بودیم کنار جاده ایستاد و از من خواست که صندلی جلو بنشینم. گفتم:
- کامران خان راحتم!
با اصرارش پیاده شدم و در صندلی جلو نشستم. حرکت کرد، موسیقی ملایمی گذاشت و گفت:
آرزو مواظب خودت باش، من سعی میکنم هر وقت تونستم بهت سر بزنم، کشور غریب خیلی باید مواظب خودت باشی
من سکوت کردم و با تکان دادن سر، حرفهایش را تائید میکردم.
چند دقیقه چیزی نگفت. به صورتش نگاه کردم گریه میکرد. قطرههای اشک از روی گونه هایش به پیراهنش میریخت.
کنار خیابان ایستاد سرش را روی فرمان گذاشت و شروع کرد به گریه کردن با تعجب نگاهش کردم هق هق میکرد. گفتم:
- کامران خان!
همه جرأتم را جمع کردم و گفتم:
- کامران! کامران!
سرش را بلند کرد وگفت:
- ببخشید دست خودم نبود. من به شما وابستگی و دلبستگی دارم آرزو. مراقب خودت باش و بدون من منتظر میمونم که برگردی و زندگی جدیدی رو شروع کنیم.
سرم را زیر انداختم. دوباره استارت زد و ماشین را راه انداخت صدای موسیقی را زیاد کرد و هر دو سکوت کردیم تا به فرودگاه رسیدیم. خیلی دیر شده بود استاد صمیمی واحمد به سالن پرواز رفته بودند من با عجله وارد فرودگاه شدم.»
حجم
۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۷ صفحه
حجم
۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۷ صفحه